پارت نسبتا طولانیه، خدایی نظر و ووت بدین):
_______با خوشحالی به شالگردن آبی رنگی که تو دستش بود لبخند زد و روی بلوار خاکی کنار خیابون نشست.
کلی پول جمع کرده بود تا بتونه این شالگردن نازک و کوچیک رو بخره ولی از هیچی بهتر بود، اینجوری حداقل صورت تهیونگش کمتر از سرما سرخ میشد و به عطسه میافتاد.
مطمئن بود که پسر دیگه به محض دیدن این شالگردن از خوشحالی شروع به خندیدن میکنه و همین برای کل زندگی جونگکوک کافی بود!
شنیدن صدای خنده های تهیونگ به تنهایی میتونست بزرگترین دلیلش برای زنده موندن باشه!
از روی خوشی خندید و با ذوق روی شالگردن رنگ و رو رفتهاش دست کشید. سرش رو که بلند کرد نگاهش به چندتا از بچه هایی افتاد که به همراه تهیونگش برای تمیزکاری رفته بودن. با فکر اینکه پسر مورد علاقهاش بالاخره برگشته از جا پرید و با هیجان به سمتشون دویید ولی به محض رسیدن و چرخوندن نگاهش به اطراف هیچ اثری از پسرک مهربونش ندید، با بی تابی نچی کشید و بازوی یکی از اون بچه هارو چسبید:_ پس تهیونگ کجاست؟
پسربچه با ترس و ناراحتی نگاهش رو از اون چشمهای بیطاقت گرفت، حتی نمیدونست چی باید بگه!
جونگکوک با دیدن سکوت اون بچه با بی حوصلگی دوباره تکونش داد:_ مگه با تو نیستم، میگم تهیونگم کجاست؟
~ ن..نیس..ت!
_ چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم، تهیونگم چرا برنگشته؟!
~ زدش...اون...آقایی که برا..ش..کار کردیم امروز...زدش!
جونگکوک با دلواپسی عقب کشید و با ترس داد زد:
_ غلط کردن زدنش، غلط کردن دستشون روی تهیونگ من بلند شده. مظلوم گیر اوردن مگه، اون یوری عوضی اونجا چه گوهی میخورد پس؟ اصلا الان تهیونگم کجاست؟ چجوری زدنش؟ بردنش بیمارستان؟ ادرس اون خونهی کوفتی رو بده بهم ببینم.
~ میان، یوری باهاشه، میان بخدا.
جونگکوک با عصبانیت داد کشید و با بیچارگی دور خودش چرخید، دلواپسی داشت از درون خردش میکرد، بدجوری نگران تهیونگش بود، نکنه بلایی به سرش اورده باشن؟
با ترس به گریه افتاد و هق زد، اگه تهیونگش دیگه برنمیگشت چی؟ باید چه گِلی به سرش میگرفت؟
روی زمین نشست و با حرص دست گچ گرفتشو روی زمین کوبید، همش تقصیر این دست ناقصش بود، اگه دستش نشکسته بود امروز میتونست همراه تهیونگش بره سرکار و ازش دفاع کنه!
حداقلش میتونست بجای پسرک بیچارهاش کتک بخوره!
با مظلومیت اشکاشو از روی صورت کثیفش پاک کردو با غم هق زد:_ خدایا، این دیگه چه سرنوشتی بود که بهمون دادی، اگه تهیونگ چیزیش بشه من چیکار کنم؟
من میمیرم، بخدا میمیرم، من طاقت عذاب کشیدن این پسرو ندارم.با غصه شالگردنی که حالت روی زمین افتاده بود رو گرفت و با شدت بیشتری گریه کرد، ای کاش انقد بی پشت و پناه نبودن، ای کاش انقدر دستشون از همه چیز کوتاه نبود، ای کاش انقد محکوم به فنا نبودن!
با ناامیدی از جاش بلند شد، حتی نمیدونست کجا باید بره و چجوری عزیزش رو پیدا کنه و این بیشتر از هرچیزی زجرش میداد.
تهیونگ بیچارهاش معلوم نبود که الان کجاست و داره چه دردی و تحمل میکنه و درست وقتی که به حضور جونگکوکیش نیاز داره، اون داره بی هدف فقط به دور خودش میچرخه و گریه میکنه!
با حرص به بلوار لگدی زد و دیوانه وار فریاد کشید، باید هر جوری که شده تهیونگش رو پس میگرفت، اون عوضیارو میکشت اگه بلایی به سر عزیزش آورده باشن!
تهیونگ حق جونگکوک بود، تنها داراییش بود، تنها چیزی بود که پسر بیچاره ازین دنیا داشت، امکان نداشت که بذاره به همین راحتیا حقشو ازش بگیرن!
پسربچه با دیدن این حال جونگکوک با ترس نزدیکش شد و به آرومی گفت:
![](https://img.wattpad.com/cover/215711355-288-k908285.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝑩𝑳𝑼𝑬
Fanficبراى آخرين بار با چشمانى غمبار به او نگريست و توانست با آخرين نفسش به او بگويد: " فقط خدا مى داند که چقدر تو را دوست داشتم..." گابریل گارسیا مارکز 💙 کاپل: کوکوی. 💙 ژانر: انگست، درام 💙 وضعیت: کامل شده.