4

2.8K 631 92
                                    

مرد پول رو جلوی پاهاش انداخت و تهیونگ هیچ ایده‌ای نداشت که چطوری قراره با وجود این کمر درد افتضاحش خم شه و اونو بگیره! با غصه آهی کشید و لباشو آویزون کرد، به سختی خم شد و قبل از اینکه صدای مهره های کمرش بلند شه پول رو از روی زمین قاپید و سرجاش ایستاد، حتی نمیتونست صاف بایسته!
بعد از رفتن مرد نگاه کوتاهی به پولی که تو دست‌هاش بود انداخت...کم بود، درواقع خیلیم کم بود!
روی بلوک شکسته‌ای که روی زمین افتاده بود نشست و زانوی غم بغل گرفت، دیگه باید چیکار بکنه که بتونه این پول کوفتی رو جور کنه؟! بی هدف به کفشهای پاره‌اش خیره شد و از عصبانیت بغض کرد، صدای شکمش بلند شد و بهش یادآوری کرد که خیلی وقته که غذا نخورده.
دست جونگ‌کوک بخاطر دفاع از تهیونگ شکست، این بیشتر از هرچیزی قلبش رو به درد میاورد.
دستی روی شونه‌اش نشست و باعث شد سرشو بالا بگیره، یوری با دیدن چهره‌ی غم گرفته و اشکی تهیونگ آهی کشید و رو به روش روی زمین نشست، مکثی کرد و مشتشو بالا آورد و جلوی صورت پسر باز کرد:

_ بیا، اینم سهم من!

پولی که تو دستش بود رو تو بغل تهیونگ گذشت و بدون اینکه منتظر جوابش بمونه، دور شد.
تهیونگ با احترام سرش رو خم و راست کرد و با خوشحالی پولو گرفت، حالا شد یچیزی!
از جا پرید و به سمت خونه دویید، حالا میتونست جونگ‌کوکیش رو خوشحال کنه!
ولی به محض رسیدن به یک کیلومتری جایی که زندگی میکردن، جونگ‌کوکی رو دید که روی زمین سرد چهارزانو نشسته و با استرس بدنش رو تاب میده!
با نگرانی به سمتش دویید و جلوش نشست:

+ کوک، چیشده؟!

جونگ‌کوک دست از تکون خوردن کشید و سر بلند کرد، با چشمای قرمز شده‌اش به چشمای خسته‌ی پسر خیره شد و با صدای گرفته‌ای بهش توپید:

_ کدوم گوری بودی؟!

+ من..من..

_ تمام چهار راه‌هارو گشتم، میدونی وقتی نتونستم هیچ جایی پیدات کنم چه حالی بهم دست داد؟!

+ کوک..

_ میدونی چقدر ترسیدم؟! میدونی چه حال بدی بهم دست داد ته؟! من داشتم می‌مردم!
تهیونگ من وقتی هیچ جا پیدات نکردم از ترس نبودنت جون دادم، اینو میفهمی؟!
میدونی چقدر وحشتناکه که صبح بلند شی و عزیزتو کنارت نبینی؟!
میدونی چقدر زجر اوره که هیچ جا نتونی پیداش کنی؟! اونم تو شرایط داغونی که ما داریم، تو وضعی که هر ان باید منتظر مرگمون باشیم.
کدوم گوری بودی تهیونگ؟!

با داد گفت و پسر و از جا پروند، تهیونگ شرمنده نگاهش رو از چشمای عصبانی جونگ‌کوک گرفت و به دستاش داد:

+ امروز با یوری و چند نفر دیگه رفتیم سر ساختمون کارگری.

به آرومی زمزمه کرد و بغضشو قورت داد، جونگ‌کوک بی حس نگاهش رو ازش گرفت و بلند شد:

_ رفتی بارکشی؟!

تهیونگ حتی میترسید جواب سوالشو بده!

_ باتوام، رفتی بارکشی؟!

با کمری که داشت از درد نصف میشد به سختی ایستاد و زمزمه کرد:

+ آره!

جونگ‌کوک حتی نمیدونست باید الان چه واکنشی نشون بده!
چندبار دهنش رو باز کرد تا یه حرفی بزنه ولی درنهایت بی هدف بستش!
و این سکوت برای تهیونگ بدتر از صدتا داد و گلایه بود!
دست دراز کرد تا دست جونگ‌کوک و بگیره ولی وقتی پسر عقب کشید قلبش شکست، با چشمای اشکی بهش نگاه کرد و با صدایی که می‌لرزید گفت:

+ ببخشید، متأسفم باشه؟!

_ بخاطر دست من بارکشی کردی؟!

+ من...متاس..

_ بخاطر من کردی؟!

نفس عمیقی کشید و درنهایت جواب داد:

+ آره.

_ بخاطر دست شکسته‌ی من بارکشی کردی ولی نترسیدی کمر خودت بشکنه؟!

+ وقتی داشتم تو خیابون کتک میخوردم اومدی جلو تا نذاری منو بزنن و نترسیدی که اونا بجاش تورو بزنن!
چطور این ایراد نداشت؟!

_ باید بهم میگفتی.

+ اونوقت دیگه نمیذاشتی برم!

نفس عمیقی کشید و پولارو نشونش داد:

+ فردا صبح زود میریم درمانگاه تا دستتو گچ بگیرن.

بدون اینکه نگاهی به پولا بندازه جلو رفت و تهیونگش رو محکم بغل کرد:

_ دیگه هیچوقت بی خبر از من جایی نرو، من حتی وقتی که تو جلوی چشمامی هم میترسم از دستت بدم، بهم قول بده که دیگه هیچوقت اینکارو باهام نمیکنی.

لبخندی زد و با آرامش بهش تکیه داد:

+ قول میدم.

____________

من
سخت نمیگیرم !
سخت است جهان بی تو ...!

سعدی

امیدوارم این پارتو دوست داشته باشین 💜💙

Esam💜💙

𝑩𝑳𝑼𝑬Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt