10

2.6K 564 109
                                    

شالگردن ابی رنگ رو با دقت دور صورت و گردن پسرک پیچید و پتوی نازک و نخ کش شده رو، روش کشید تا بدنش گرم بمونه.
بوسه ی آرومی روی پیشونی پسر نشوند و بدون اینکه کوچیکترین سرو صدایی ایجاد کنه از اتاقک بلوکی بیرون رفت.
چرا برف دست از باریدن نمی‌کشید؟
خنده دار بود که بچه های دیگه، چطور برای باریدن برف مشتاقن در صورتی که همین برف زندگی رو برای کسایی مثل جونگ‌کوک غیرقابل تحمل تر از قبل می‌کرد!
آهی کشید و دستای سرخ شده از سرماش رو توی جیبای ژاکت پاره و قدیمیش چپوند.
چشم گردوند تا یوری رو پیدا کنه ولی وقتی موفق نشد نچی کشید و با قدمای بلند به سمت اتاقک بلوکی پسرِ دیگه که سی متری با مال خودشون فاصله داشت رفت و بدون اینکه چیزی بگه فقط در آهنیِ شکسته رو هل داد و وارد اتاقک شد.
یوری، درحالی که مشغول دوختن تنها سویشرت پاره اش بود با خونسردی سر بلند کرد و بعد از دیدن جونگ‌کوک دوباره به ادامه‌ی کارش برگشت!

_ به پول نیاز دارم!

جونگ‌کوک بلافاصله گفت و بااین حرفش پسرِ دیگه رو بخنده انداخت:

+ فکر کردی من چیم؟ میلیاردر؟
من اگه پول داشتم که الان مشغول دوختن این کوفتی نبودم تا یه موقع از سرما نمیرم!
اشتباه اومدی داداش، بانک مرکزی یجا دیگست!

جونگ‌کوک دستی به موهای مشکیش کشید و بی حوصله بهش توپید:

_ خودمم میدونم تو از ماهم بدبخت تری!
دنبال کار میگردم، مهم نیست چی باشه فقط همینکه توش پول باشه کافیه.
تهیونگم حالش خوب نیست خودتم میدونی چرا.
بیمارستان پول میخواد و خودتم از اوضاع ما خبر داری.
کمکم کن، خیلی درد داره.

یوری دستی به گردن گرفته اش کشید و با غصه نگاه کوتاهی به چهره ی درمونده ی جونگ‌کوک انداخت.
کارایی که بچه های اون منطقه می‌کردن به قدر کافی سخت و عذاب آور بود و یوری میدونست که منظور جونگ‌کوک از "کار" حتی بدتر از کاراییه که اونا در حالت عادی انجام میدن!
آهی کشید و گفت:

+ اگه کاری به پُستم خورد بهت خبر میدم، لطفا قبلش به ته خبر بده که مثل دفعه ی قبل خودت نترسه از نبودنت.

جونگ‌کوک با فهمیدن اینکه فعلا یوری کاری براش نداره با ناراحتی به دیوار تکیه داد و روی زانوهاش سُر خورد.
اگه از آقای لو درخواست میکرد بهش قرض میداد؟
به احتمال زیاد نه!
حالا باید چیکار میکرد؟ وقتی دست خودش شکسته بود تهیونگش هرکاری کرد تا دستش خوب شه و حالا خودش انقدر بی عرضه بود که نمیتونست جلوی درد کشیدن عزیزش رو بگیره.
در آهنی دوباره با صدای بدی باز شد و سئونگ با کنجکاوی نگاهش رو برای پیدا کردن کسی توی اتاقک چرخوند، به محض دیدن جونگ‌کوک به طرفش دویید و تند تند گفت:

× هیونگ، ته ته هیونگ بیدار شده و همش داره گریه می‌کنه، فکر کنم دنبال تو می‌گرده.

جونگ‌کوک به محض شنیدن این حرفا از پسربچه، از جا پرید و به سمت اتاقک خودشون دویید.
پرده ی پلاستیکی رو کنار زد و پسرک غمگینی رو که بخاطر نبودنش، با غصه تو خودش جمع شده بود و گریه میکرد رو محکم به بغل گرفت.
تهیونگ بلافاصله بهش چسبید و پارچه ی لباس پسرِ دیگه رو تو مشتاش گرفت.
میخواست ازش بپرسه کجا بوده و چرا قبل از رفتن بیدارش نکرده ولی بجای تمام این حرفا تنها چیزی که از دهنش بیرون اومد چندتا اصوات نامفهوم بود!
و این باعث شد که حتی بلندتر از قبل، گریه کنه.
جونگ‌کوک با فهمیدن قضیه با عجله اشکای پسرک و با کف دستاش پاک کرد و تند تند گفت:

_ متاسفم، متأسفم تهیونگم، دلم نیومد بیدارت کنم رفته بودم پیش یوری.
ببخشید عزیزم ازین به بعد هرجایی که بخوام برم از قبل بهت میگم لطفاً گریه نکن باشه؟

تهیونگ آهی کشید و بالاخره دست از اشک ریختن کشید.
به هرحال اینکه از خواب پاشه و جونگ‌کوک رو نبینه زیاد چیز غیر عادی ای نبود، تهیونگ حتی نمیدونست که چرا انقدر یدفعه احساس نگرانی بهش دست داد توی اون لحظه‌!
سرشو به شونه ی لاغر پسر تکیه داد و بی توجه به درد قفسه سینه اش دستاشو دور کمرش حلقه کرد.
گور بابای درد، تهیونگ فقط توی اون لحظه میخواست گرمای بدن جونگ‌کوکیش رو حس کنه.
و چقدر خوب بود که جونگ‌کوک برای فهمیدن خواستهاش به شنیدن صداش احتیاجی نداشت!
به آرومی دراز کشید و پسر رو توی بغل خودش کشید، به هرحال خودشم به این بغل کردنا احتیاج داشت!

_ درست میشه، همه چیز یه روزی درست میشه.
من به اینکه ماهم یه روزی خوشبخت میشیم باور دارم.
من به اینکه ماهم میتونیم یه روزی مثل بقیه یه زندگی خوب داشته باشیم امیدوارم.
نترس تهیونگم، بیا فقط امیدوار باشیم که ماهم میتونیم یه روزی به دور از هر دردی، شاد باشیم.
اون روز برات کلی پاستیل میخرم تا بفهمی چه مزه ایه.
بنظرت چه مزه ایه؟ شیرین یا ترش؟
خیلی دوست دارم چندتا عکس داشته باشیم، تا حالا عکسی نداشتم.
بیا وقتی خوشبخت شدیم، کلی عکس از همدیگه بگیریم.
بیا وقتی زندگیمون خوب شد، کلی لباسای گرم بخریم و مثل بقیه از باریدن برف لذت ببریم.
بیا...

خمیازه ی بلند بالایی کشید و دستاشو بیشتر دور پسرکی که تو بغلش به خواب رفته بود حلقه کرد، چشمای خواب آلودش رو بست و زمزمه کرد:

_ بیا تا ابد عاشق هم باشیم.

____________________

میتونی‌ یه چی‌ رو بهم‌ قول بدی؟ لطفا بمون، مهم نیست رابطمون چقدر سخت پیش بره، ما‌میتونیم ازش گذرکنیم.

بچه ها بنظرتون آینده ی این دوتا بچه چطور میشه؟(:
امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین 💜💙

Esam💙💜

𝑩𝑳𝑼𝑬Where stories live. Discover now