روی بلوار خاک گرفته نشست و دستهاشو زیر چونهاش گذاشت، اون طرف خیابون، درست رو به روش یه مغازه پاستیل فروشی بود!
تهیونگ تاحالا هیچوقت پاستیل نخورده بود، حتی نمیدونست چه مزهای میده، ولی از روی چهرهی مردم وقتی که میخوردنش حدس میزد مزهاش ترش یا شیرین باشه!
دست کسی دور گردنش حلقه شد و تهیونگ رو از جا پروند، آهی کشید و سرشو به بازوی کسی که بغل گرفته بودتش تکیه داد:_ یه روز برات پاستیل میخرم!
تهیونگ خندید و به چشمای مهربون جونگکوک خیره شد، این پسر چی بود؟! فرشته؟!
نگاهش به دست شکستهی کوک افتاد و دلش ریش شد.
حتی اونقدری پول نداشتن که بتونن دستشو گچ بگیرن، اون وقت با خوشحالی میومد و دم از خرید پاستیل براش میزد؟!
تهیونگ میتونست بخاطر تلخی این حقیقت تا سالها بی وقفه بخنده!
بی حوصله از جا بلند شد و دست سالم پسرِ دیگه رو گرفت و کمکش کرد تا اونم بایسته، وقت برگشتن بود.× آهای، تهیونگ، یه لحظه بیا اینجا!
نگاه کوتاهی به یوری انداخت و با خستگی سر تکون داد، خواست به سمتش بره که بازوش تو دست جونگکوک اسیر شد:
_ چیکارش داری؟!
× به تو چه!
جونگکوک از عصبانیت و ترس لرزید.
+ همینجا جلوی چشمهات باهاش حرف میزنم، نترس.
تهیونگ به آرومی کنار گوشش گفت و به سمت پسر بلند قدی که چند متر ازشون دورتر ایستاده بود، قدم برداشت:
+ چی میگی؟!
با بدخلقی گفت و بهش خیره شد، یوری نگاه کوتاهی به پسری که با دلواپسی بهشون خیره شده بود انداخت و نیشخندی زد:
× آروم باش بابا، مگه نمیخوای دست دوست عزیزتو گچ بگیری؟! من یهکاری برات سراغ دارم.
فردا قراره چند نفرو ببرم برای بارکشی، جونگکوک اگه بدونه جلوتو میگیره، میای یا نه؟!تهیونگ دستی به پلکهای خستهاش کشید و بی مکث جواب داد:
+ آره میام، پولش اونقدری هست که کارمونو راه بندازه؟!
یوری گوشهی لبشو خاروند و نیم نگاهی به اطراف انداخت:
× خودمم یهذره بهتون کمک میکنم، دلم نمیخواد دستش اینجوری بمونه.
به هرحال پشت این بچه ها باید به همدیگه گرم میبود، مگه نه؟
تهیونگ لبخند محوی زد و زیرلب تشکر کوتاهی کرد.
فردا باید یجوری جونگکوک رو راضی میکرد که همراهش نیاد، همین!
فردا صبح، بدون اینکه کوچیکترین صدایی تولید کنه، کفشهاش رو پوشید و از اتاقک مخروبشون بیرون زد، میدونست که جونگکوک بعدا بخاطر اینکارش از دستش دلخور میشه ولی این به خوب شدن دست پسر می ارزید!
سر وقت معین شده، به جایی که یوری گفته بود رسید و بعد از دیدن چندتا چهرهی آشنا، به سمتشون رفت و کنارشون ایستاد، یوری نگاه کلیای به همه انداخت و وقتی از بودن همه مطمئن شد اونارو به جایی که باید میرفتن، برد.
یه ساختمون نیمه کاره! کارگرا مشغول کار بودن و هرکدوم یه گوشهی کارو به عهده داشتن.
وظیفشون ساده بود! باید کیسه هارو میذاشتن رو دوششون و پنج طبقه بالا میبردن، همین!
فقط مشکل اینجا بود که، کیسه ها به حد مرگ سنگین بودن.
ظاهرا اون وسیلهای که باهاش اینجور کیسه هارو بالا میبردن خراب شده بود و تهیونگ حتی هیچ ایدهای راجع به اسم اون وسیله نداشت، به هرحال خراب شدنش براش مفید واقع شده بود!
بعد از بالا بردن پنج تا کیسه، تهیونگ داشت نصف شدن کمرش رو به وضوح حس میکرد!
درد توی عمق استخوانهاش پیچید و پسر بیچاره رو به گریه انداخت، هنوز چندتا کیسه دیگه مونده بود ولی همین حالاشم داشت بخاطر فشار این کار پس می افتاد!
ولی اگه کارشو تموم نمیکرد، دست جونگکوک هم خوب نمیشد!
آهی کشید و اشکاشو پاک کرد، بخودش یادآوری کرد که اگه الان بجای جونگکوک، اون دستش شکسته بود پسرِ دیگه هرکاری برای خوب شدنش میکرد.
نگاهش به پسر بچهی دوازده سالهای که داشت بار میبرد افتاد و از خودش خجالت کشید، به هرحال اینکارا چیزی نبودن که براش تازگی داشته باشن، مگه نه؟!___________
میشه بلو رو دوست داشته باشین؟(:
امیدوارم این پارتو دوست داشته باشین 💜💙Esam💜💙
![](https://img.wattpad.com/cover/215711355-288-k908285.jpg)
YOU ARE READING
𝑩𝑳𝑼𝑬
Fanfictionبراى آخرين بار با چشمانى غمبار به او نگريست و توانست با آخرين نفسش به او بگويد: " فقط خدا مى داند که چقدر تو را دوست داشتم..." گابریل گارسیا مارکز 💙 کاپل: کوکوی. 💙 ژانر: انگست، درام 💙 وضعیت: کامل شده.