8

2.9K 590 107
                                    

_ ته، نمیخوای چیزی بگی؟ نمیخوای با جونگ‌کوکیت حرف بزنی؟ نکنه ازم دلخوری؟ اره عزیزم؟ ازم ناراحتی؟ ببخشید تهیونگم، غلط کردم، قول میدم که دیگه هیچوقت تنهات نذارم.
تقصیر منه مگه نه؟ حتما هست‌.
تهیونگ، توروخدا یه حرفی بزن، دلم برای شنیدن صدات تنگ شده.
بگم غلط کردم منو میبخشی؟
منو بزنی دلت خنک میشه؟
اره عزیزم؟ اره دورت بگردم؟

دست‌های سرد تهیونگش رو گرفت و محکم تو صورت خودش کوبوند:

_ بیا منو بزن، بیا منو بکش، فقط توروخدا اینجوری نمون، تهیونگ..

تند تند با کف دستش اشک‌هاشو پاک کرد و به سختی با بغض ادامه داد:

_ تهیونگ منو اینجوری تنبیه نکن، مگه نمیدونی که چقدر دوستت دارم؟
مگه نمیدونی چقدر دلم برای شنیدن صدات تنگ شده؟
چرا داری عذابم میدی.
فقط یه کلمه تهیونگ، فقط یه کلمه حرف بزن، بهت التماس میکنم.
چرا دیگه بهم نگاه نمیکنی؟ ازم بدت میاد؟ حق داری، منم از خودم بدم میاد.
من باید نجاتت میدادم، باید نجاتت میدادم، منِ آشغالِ بی مصرف، باید نجاتت میدادم.

جونگ‌کوک بی وقفه اشک می‌ریخت و با دستای مشت شدش تو سر خودش میکوبوند.
تهیونگ کنج دیوار تو خودش جمع شده بودو بی حرف به زمین زیر پاهاش خیره شده بود.
درد داشت، هنوزم بعد از گذشتن چند روز بدنش به شدت درد میکرد.
همه جای بدنش کبود شده بود و به سختی میتونست بدون درد خودش رو تکون بده.
ولی هیچکدوم از این‌ها به اندازه‌ی لال شدنش براش ترسناک و دردآور نبود.
با شنیدن صدای گریه‌ی جونگ‌کوکش بالاخره نگاهِ خالی از حسش رو بالا اورد و به پسر بیچاره‌ی کنارش داد، حق جونگ‌کوک این نبود که اینجوری برای کار نکرده خودش رو عذاب بده.
به سختی خودش رو جلو کشید و دست‌های ضرب دیده‌اش رو دور پسرکِ بیچاره انداخت و با بی حالی بغلش کرد.
دلش میخواست بهش بگه که این اتفاقات تقصیر اون نیست ولی نمیتونست، پس بجاش فقط اونو تا جایی که توان داشت محکم تر بغل کرد ولی بااینکارش دنده هایی که ترک گرفته بودن بطور وحشتناکی شروع به تیر کشیدن کردن.
برای لحظه‌ای چشماش سیاهی رفت و حس کرد که نفسش بند اومده، حتی صدای ناله های از سر دردش هم نامفهوم و بی صدا بود.
اشکی از گوشه‌ی چشمهای خسته‌اش چکید و از درد زیاد به خودش پیچید.
جونگ‌کوک با دیدن این حال عزیزش از ترس بغض کرد.
حقشون این نبود، حق هیچکدومشون این زندگی نبود.
اینکه درد بکشن و درمانی براش نداشته باشن.
اینکه اشک بریزن و پناهی برای تکیه کردن بهش نداشته باشن.
اینکه ازشون کار بکشن و قدرت دفاع از خودشون رو نداشته باشن.
اینکه مرگ همدیگرو به چشم ببینن و کاری نتونن برای جلوگیری ازش انجام بدن.
بی خونه بودن، بی خانواده بودن و پناهی نداشتن، ولی بجای همه‌ی اینها کلی درد و غصه داشتن.
رحمی در کار نبود، اونا از بدو تولدشون، محکوم به فنا بودن.
قضیه مثل قصه ها نیست، اینکه یکی بیاد و بشه قهرمان این بچه ها و یه تنه نجاتشون بده، نه.
اینجا دنیای واقعیه، توی این دنیا، قرار نیست کسی دستای کثیف و خاکی این بچه هارو بگیره و از این باتلاق نجاتشون بده.
توی این دنیا، بجای نجات دادن این بچه ها فقط با پاهاشون تو سرشون میکوبن تا اونا بیشتر از اون چه که هستن، توی اون باتلاق کوفتی فرو برن.
و اینجا واقعیت بود، جایی که تهیونگ از درد بخودش بپیچه و صداشم در نیاد.
جایی که جونگ‌کوک با گریه های بلندش، عزیزش رو به بغل بگیره و هیچکاری برای تسکین دادن درداش از دستش بر نیاد.
و متاسفانه قرار نبود که کسی، به کمکشون بیاد.

_ ته؟ تهیونگ چیشده؟ درد داری؟ کجات درد میکنه؟ تهیونگم، چیشدی عزیزم..

با بی پناهی داد میزد و ازش میخواست یه حرفی بزنه، ولی چیزی جز صدای گریه های خودشون به گوشش نرسید.
با فکری که به ذهنش رسید به تهیونگی که با بی حالی رو زمین دراز کشیده بود کمک کرد که بشینه و بعد جلوش به پشت زانو زد و کولش کرد.
تا شهر حداقل بیست کیلومتر راه بود!
ولی حتی یه لحظه هم فکر جا زدن به ذهنش خطور نکرد.
باید هرجوری که شده تهیونگش رو به بیمارستان برسونه، اون نباید اینجوری بی رحمانه درد بکشه.
با پاهایی که از گرسنگی زیاد، ضعف داشتن قدمای سریع و بلند برمی‌داشت، تو برف راه رفتن سخت بود ولی این چیزا برای جونگ‌کوک کوچیکترین اهمیتی نداشت.
مصمم و بی وقفه به راهش ادامه میداد و زیرلب با خودش تکرار میکرد:

_ نمیذارم درد بکشی، نمیذارم درد بکشی، نمیذارم..

صدای ناله های اروم تهیونگ از پشت شالگردن آبی رنگی که خودش براش خریده بود به گوشش میرسید و باعث میشد که با سرعت بیشتری قدم برداره.
باید جون تهیونگش رو نجات میداد، باید!
نمیدونست که چقدر طول کشیده، اما بالاخره با هر سختی و دردی که بود به نزدیکترین بیمارستانی که پیدا کرده بود، رسیدن.
لبخند عمیقی زد و نیم نگاهی به چهره‌ی اروم اما هوشیار پسرک درد کشیده‌اش انداخت و با عجله به سمت ورودی رفت.
ولی قبل از این که وارد شه جلوش رو گرفتن:

+ هی شما اشغالا، جاتون اینجا نیست، برگردین به همون آشغالدونی که بودین!

_ ام...اما اون مریضه! اینجام بیمارستانه!

نگهبان مسخره‌وار خندید و با بی رحمی حرفاش رو تو صورت پسرک بیچاره کوبوند:

+ بیمارستان خصوصی جایی برای شما بدبختا نداره!

و کی گفته که درد پایان پذیره؟

__________

امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین 💜💙
اگه دوستش داشتین لطفا ووت و کامنت فراموش نشه^^

Esam💙💜

𝑩𝑳𝑼𝑬Where stories live. Discover now