12

2.5K 588 200
                                    

دستی به یقه های کت گرون قیمتش کشید و با سرفه ای کوتاه، صداش رو صاف کرد:

_ همه‌ی اینکارا چقدر طول میکشه؟

مردی که رو به روش نشسته بود نگاه کوتاهی به انبوه برگه هایی که روی میز بود انداخت و مردد گفت:

+ دو یا سه روز؟
البته فقط جمع کردن بچه های اون منطقه خودش یکی، دو روزی طول میکشه.
میشه ازت یه چیزی بپرسم؟

مرد دستی به موهای قهوه ایش کشید و سری به علامت تائید تکون داد:

_ راحت باش جیمین.

+ خب، راستش خیلی کنجکاوم که بدونم دلیل اینکارت چیه؟

هوسئوک آهی کشید و به آرومی گفت:

_ راستش، اون شب که وضعیت زندگی اون بچه هارو دیدم خیلی حالم بد شد.
مخصوصا اینکه یکیشون بخاطر پدر خودم لال شده بود.
بخودم گفتم که بد نباشه اگه زندگی تموم بچه های اون منطقه رو عوض کنم.
بخاطر همین تصمیم گرفتم که این سازمان رو تأسیس کنم.
ولی سر اسمش موندم! بنظرت اسمشو چی بذاریم؟

جیمین از جاش بلند شد و گره کراواتش رو محکم کرد.
همون طوری که سرش پایین بود و سعی میکرد گرد و خاکی که از ناکجاآباد روی شلوارش نشسته بود رو بتکونه گفت:

_ بنظرم بذار خود اون بچه ها اسمشو انتخاب کنن، اینجوری خیلی بهتره.
هماهنگ میکنم که تا دو روز دیگه برن سراغشون و جمع آوریشون کنن، سازمان هم همه ی اتاقاش امادست فقط یه چندتا تلویزیون مونده که اونم امشب میان و نصبش میکنن، دیگه نمیخواد نگران چیزی باشی هیونگ.

هوسئوک لبخند عمیقی زد و نفس راحتی کشید:

_ عالی شد! خیلی دوست دارم خوشحالیشون رو ببینم، اونا لیاقتش رو دارن.
ازت ممنونم جیمین، خسته نباشی.

جیمین تعظیم کوتاهی کرد و همون طوری که چندتا پوشه ی قطور دستاشو پر کرده بود از اتاق بیرون رفت.
به محض بیرون رفتن جیمین از جاش بلند شد و جلوی پنجره ی بزرگی که رو به شهر بود ایستاد، صدای سرفه های دردناکش سکوت اتاق رو درهم شکست.
میدونست که فرصت زیادی براش نمونده، میدونست که حالش خراب تر ازین حرفاست و اینم میدونست که قراره تو ایام جوونیش دست ازین دنیا بکشه.
پس تصمیم به انجام اینکار بزرگ گرفت، میخواست وقتی که دیگه توی این دنیا نبود، همه با دیدن اون سازمان خیریه بیادش بیوفتن.
میخواست برای یکبارم که شده یه کار خوب تو زندگیش انجام بده.
نمیخواست مثل پدرش یه ادم منفوری باشه که همه ارزوی مرگش رو داشته باشن.
میخواست بعد از مرگش همه اینو قبول کنن که هوسئوک لیاقتش جوون مرگی نبود!
نچی کشید و با قدم های آهسته به سمت میزش برگشت، باید هرچه زودتر به کاراش سرو سامون میداد، قبل ازینکه دیر بشه.
.
.
.
تهیونگ تکیه اش رو به دیوار بلوکی داد و با درد نفس های آرومی کشید.
گلوش به شدت خشک شده بود، میخواست از جاش بلند شه و بطری اب کوچیکی که گوشه ی دیگه ی اتاقک، روی زمین افتاده بود رو برداره ولی حتی حال تکون دادن انگشت کوچیکه ی دستاش رو هم نداشت!
میخواست جونگ‌کوک رو صدا بزنه و ازش بخواد که بطری اب رو بهش بده ولی وقتی دهنش رو باز کرد چیزی جز چندتا صدای نامفهوم به گوش نرسید، و تهیونگ دوباره بیاد اورد که لال شده.
ولی همین چندتا صدای نامفهوم کافی بود تا توجه جونگ‌کوکی که مشغول درست کردن پرده ی پلاستیکیشون بود بهش جلب شه و به سمتش بره:

𝑩𝑳𝑼𝑬Where stories live. Discover now