9

2.6K 573 65
                                    

از چی بیشتر از همه می‌ترسم؟
ازینکه یه روز مثل همیشه چشمامو توی اون خراب شده ی لعنتی باز کنم ولی دیگه تو، تو بغلم خوابیده نباشی!
ازینکه تو دیگه نباشی، ازینکه نتونم لمست کنم و بهت بگم که چقدر وجودت برام ارزشمنده.
چی بیشتر از همه غمگینم میکنه؟
تن خسته و کوفتت، زخمایی که اون عوضیا روی بدن لاغرت بجا میذارن.
بزرگترین آرزوم چیه؟
اینکه بتونی از ته دلت قهقهه بزنی و دیگه غمی نداشته باشی.
عزیزم من فقط، بدجوری عاشقتم.
.
.
.
دست از پا درازتر، دوباره برگشته بودن سرجای همیشگیشون، همون اتاقک بلوکیِ سرد و نموری که هر آن ممکنه بود روی سر جفتشون خراب شه!.
همون جای نفرین شده ای که کل زندگیشونو اونجا گذرونده بودن.
تهیونگ بی حال روی تنها موکت کوچیکی که داشتن خوابیده بود.
البته خواب که نه، فقط دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود.
اصلا مگه با وجود اون درد میشد خوابید؟
جونگ‌کوک آهی کشید و بزور خودشو کنار پسرک بیچاره، روی موکت دو متریشون جا کرد.
دستشو با احتیاط، جوری که به قفسه سینه ی پسر فشاری نیاره دورش پیچوند و خودشو بهش چسبوند.
لبهای خشک شده از سرماش رو، روی گونه ی سرد پسرِ دیگه گذاشت و اونو به نرمی و با عشق بوسید.

_ متاسفم.

با شرمندگی گفت و صورتشو توی موهای تهیونگ مخفی کرد، چند لحظه بعد ادامه داد:

_ مهم نیست که چی بشه، من نمیذارم که اوضاع برای همیشه اینجوری بمونه.
بهت قول میدم عزیزم.

چشمای تهیونگ به آرومی باز شد و به سقف چوبی و پلاستیک پیچ شده ی بالای سرش خیره شد.
میخواست پسری که عاشقش بود رو مثل همیشه محکم بغل کنه و بهش بگه که اشکالی نداره و وضع الانشون تقصیر اون نیست که بخواد اینجوری شرمنده باشه ولی نمیتونست!
گذشته از زبونی که بند اومده بود، درد بدی که با کوچیکترین تکونی که میخورد توی تنش می‌پیچید این اجازه رو بهش نمیداد!.
پس فقط با احتیاط نفس عمیقی کشید و صورتشو چرخوند، با دیدن لبهای پسرِ دیگه که دقیقا رو به روش بود لبخند بی حالی زد و بلافاصله لبهای جونگ‌کوک رو کوتاه بوسید.
تهیونگ جوری به این پسر وصل شده بود که حتی اگه قرار باشه یه روزی ازش جدا شه...
نه! حتی نمیخواست به اینکه ممکنه یه روزی از جونگ‌کوک جدا شه فکر کنه!

_ همه چیز درست میشه، قسم میخورم.

ولی تهیونگ میدونست که تمام این حرفا یه مشت رویای پوچه!
پرده ی پلاستیکی ای که به عنوان در بود کنار رفت و پسربچه ی لاغری به سمتشون دویید و خودشو بین اونا جا کرد.
با دستای کوچیکش موهای تهیونگ رو از جلوی چشماش کنار زد و در جواب نگاه مهربون جونگ‌کوک لبخند بامزه ای زد:

+ هیونگ، ته ته هیونگ هنوز حالش بده؟

جونگ‌کوک آهی کشید و سرجاش نشست، پسر بچه ی هفت ساله رو با مهربونی بغل کرد و گفت:

_ سئونگی، غذا خوردی؟

سئونگ بی توجه به سوال هیونگش، دستای کوچیکشو روی صورت خسته ی تهیونگ گذاشت و با اطمینان گفت:

+ هیونگ، اصلا نگران نباش!
تو کوکی هیونگو داری، هرچی که بشه اون بازم ازت محافظت میکنه.
تا وقتی که کوکی هیونگ پیشته نباید از چیزی بترسی، اون هرکاری برای خوب شدنت میکنه.

تهیونگ لبخند عمیقی زد و بی اینکه بخواد به حرفای پسربچه ذره ای شک کنه، سرشو به علامت تائید تکون داد.
سئونگ راست میگفت، تهیونگ تا وقتی که جونگ‌کوک رو کنارش داشت، نباید از چیزی میترسید!

جونگ‌کوک با شنیدن حرفهای سئونگ و دیدن تائید کردن تهیونگ، درحالی که از خجالت سرخ شده بود دستی به پشت گردنش کشید و غرغر کرد:

_ یااا، این حرفا چیه میزنی اخه؟
ایش، خجالت کشیدم!
یجوری حرف میزنی که انگار من سوپر هیرو ام!
بابا یکی باید بیاد مراقب من باشه که یه وقت گند بالا نیارم!

سئونگ به طرف جونگ‌کوک برگشت و با جدیت گفت:

+ خب توهم ته ته هیونگ و داری دیگه!
اونم از تو مواظبت میکنه!

بعد لبخندی زد و ادامه داد:

+ و شماها باهم از ما محافظت میکنین!

و جونگ‌کوک و تهیونگ به خوبی میدونستن که منظور سئونگ از "ما"، همون ده پونزده تا بچه ی شیش تا ده سالیه که سر چهارراه اونا کار و همینجا زندگی میکنن!
تهیونگ دستای کوچیک بچه رو گرفت و تند تند سرتکون داد، اصلا دلش نمیخواست که اون پسر کوچولو به این زودیا ازشون ناامید بشه!
جونگ‌کوک خم شد و از تنها بشقابی که کنارشون بود یکی از دوتا سیب زمینی هایی که اب پز کرده بودن رو برداشت و به دست سئونگ داد:

_ بیا فعلا اینو بخور، حالا بعدا درمورد نجات دنیا باهم بحث میکنیم!

___________________

نمی‌دانم آیا مادرش هم او را به اندازه‌ی من دوست داشت؟
آیا کسی می‌توانست بفهمد که دوست داشتنِ او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟
آدم پُر می‌شود، جوری‌که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند
نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ‌گاه دچار تردید نشود.

• عباس معروفی

امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین 💜💙

Esam💙💜

𝑩𝑳𝑼𝑬Where stories live. Discover now