2

3.8K 641 96
                                    

دست همو گرفتن و پشت دیوار بزرگترین اتاقکی که توی اون محوطه بود ایستادن، تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت تا بتونه از یچیزی برای بالا رفتن ازش استفاده کنه، اتاقک آقای لی برخلاف بقیه در داشت! ولی پنجرش باز بود، جونگ‌کوک به صندلی شکسته‌ای که چند متر دورتر ازشون توی زباله ها افتاده بود اشاره کرد و تهیونگ بعد از گرفتنش برگشت، صندلی چوبی سست و بید زده بود ولی بکار اون دوتا میومد!
بی حرف به دیوار تکیه‌اش داد و روش ایستاد، جونگ‌کوک بلافاصله دست سالمش رو دور کمر لاغر پسر حلقه کرد تا جلوی افتادنش رو بگیره.
تهیونگ دستاش رو لبه‌ی پنجره گذاشت و سعی کرد تموم زوری که داره رو جمع کنه تا بتونه خودشو بالا بکشه، که البته بی فایده بود!
آهی کشید و سرشو برگردوند و به چشمای منتظر جونگ‌کوک خیره شد، با بیچارگی شونه‌ای بالا انداخت و لباشو آویزون کرد، همیشه این جونگ‌کوک بود که از پنجره‌ی اتاقک آقای لی بالا میرفت و تهیونگ هیچ ایده ای نداشت که پسرِ دیگه این همه زورو از کجا میاره!
جونگ‌کوک نگاهی به اطراف انداخت و دوباره به صورت غمگین تهیونگ خیره شد و لب زد:

_ کمکت میکنم، خودتم یذره زور بزن!

تهیونگ بی حرف سری تکون داد و محکم تر از قبل لبه‌ی پنجره رو چسبید، به خودش یاداوری کرد که اگه الان موفق نشه از جوراب گرم خبری نیست و اینجوری پاهاش بازم تو سرمای زمستون قندیل میبندن!
جونگ‌کوک با وجود ضعفی که ناشی غذا نخوردنش بود سعی کرد بدن سبک پسر رو حتی شده برای چند سانتی متر از روی صندلی چوبی فاصله بده، و تهیونگ بالاخره تونست توی چارچوب پنجره بشینه.
نگاه مضطربی به ارتفاع انداخت، با وجود زیاد نبودنش بازم قلبش رو از ترس شکستن دست و پاش می‌لرزوند.
سعی کرد بیخیال فکر کردن به این موضوع بشه و آروم پاهاش رو آویزون کرد تا پایین بپره، خوشبختانه با وجود میزی که زیر پاهاش بود به راحتی تونست پایین بره، نفسشو با خوشحالی بیرون داد و به آرومی دنبال جورابای آقای لی شروع به گشتن کرد.
و بالاخره تو یکی از کشو ها پیداشون کرد، با استرس لبای خشک شده از سرماشو جویید و تند تند به دنبال کهنه ترین جوراب گشت تا نبودش زیاد به چشم نیاد.
با دیدن یکی از جورابا که پارگی داشت بهش چنگ زد و تو جیب لباس گشادش قایمش کرد.
کشو رو بست و دوباره به سمت پنجره رفت، روی میز ایستاد و به سختی خودشو بالا کشید، لبه های تیز بلوکا کف دستشو خراش میدادن ولی این چیزی نبود که برای کسایی مثل تهیونگ جدید باشه!
به محض تموم شدن کارشون دوباره دسته همو گرفتن و به سمت اتاقک خودشون دوییدن.
با عجله جورابای جدیدش و پوشید و با لبخند پاهاشو تکون داد:

+ گرمه!

جونگ‌کوک خم شد و روی موهای نشسته‌ی پسر رو با عشق بوسید، تهیونگ از جاش بلند شد و دستشو گرفت:

+ امروز همراهم میای؟!

_ میام.

تهیونگ نگاه نگرانی به دست پارچه پیچ شده و شکسته‌ی جونگ‌کوک انداخت و بخاطر خودخواه بودنش عذاب وجدان گرفت:

+ نه نیا!، دروغ گفتم من از تنهایی نمیترسم!

_ میام، میدونم یه دستم شکسته ولی بازم میتونم جلوی وحشی بازیاشونو بگیرم!

و با همین حرف ساده، پشت تهیونگ گرم شد!
تا شهر چند کیلومتر فاصله بود، وقتی میرسیدن کنار چهار راه مشخص شده میرفتن و از یوری، یکی از نوچه های آقای لی، وسایلی که قرار بود بفروشن رو تحویل میگرفتن.
ساعت پنج صبح بود و هوا به شدت سوز داشت، تنشون بغیر از لباسای نازک و پارشون چیز دیگه ای نبود و سرما درد دست جونگ‌کوک رو چند برابر بدتر و غیرقابل تحمل تر میکرد!

_ آخ!

صدای داد جونگ‌کوک، تهیونگی که تو عالم خودش بودو از جا پروند!

+ چیشد!

اخمی کرد و به کف کفشش چشم غره رفت:

_ هیچی، سنگ رفت تو پام!

سری تکون داد و باهم دوباره ادامه دادن، درد پا پیش افتاده ترین درد ممکن برای کسایی مثل اونا بود!
چند ساعت بعد، بالاخره به چهار راه رسیدن، امروز قرار شد جونگ‌کوک جاسویچی بفروشه و تهیونگم شیشه‌ی ماشینارو بشوره.
تهیونگ اصلا نمیفهمید که اونا چرا بهشون فحش میدن؟!
چرا فقط نمی تونستن مودبانه ردشون کنن؟!
آهی کشید و بی هدف به ثانیه شمار چراغ راهنمایی خیره شد.
۳,۲,۱! به محض قرمز شدن چراغ، تکیه‌اش رو از میله گرفت و دوباره بین ماشینا شروع به چرخیدن و گفتن حرفای همیشگیش کرد:

+ آقا میخواین یه دستی به شیشه‌ی ماشینتون بکشم؟!

+ خانم میشه یه کمکی بهم بکنین؟!

+ آقا میشه...

~ گمشو اشغال!

تهیونگ مکث کرد و به چهره‌ی مرد خیره شد، نگاهش روی زنجیر گرون قیمتی که دور گردنش بود ثابت موند:

+ چرا باید یه همچین آدمی پولدار میبود؟!

آهی کشید و بی حرف عقب رفت، به هر حال، اینا اتفاقات جدیدی تو زندگی کسایی مثل تهیونگ نبودن، مگه نه؟!

________________

امیدوارم این پارتو دوست داشته باشین 💜💙
هدف من از نوشتن فقط دادن غم به شما نیست، بلکه نشون دادن زندگی بعضی از ادمای دیگست(:

Esam

𝑩𝑳𝑼𝑬Where stories live. Discover now