✅اخطار: خب اینم از چپتر اخر، بچه ها من لازم دونستم که قبل از اینکه این چپتر رو شروع کنین بهتون اخطار بدم.
خواهش میکنم هرکسی که روحیهی قویای نداره این پارت رو نخونه و کلا بوک رو از لایبریش حذف کنه.
چون واقعا برای کسایی که نمیتونن نوشته های غمگین بخونن اینو توصیه نمیکنم و راجع بهشم جدیم.
من تو چپترای قبل اینو نگفتم پس قطعا بدونین این دفعه واقعا اوضاع یهذره غمگین تره.
همین(:
یه اهنگ غمگین توی کانال میذارم اگه دوست داشتین همراه بااین پارت پلی کنینش(:
___________________همه چیز فقط توی چند ثانیهی کوتاه اتفاق افتاد.
یوری حتی فرصت فرار کردنش رو برای دوباره نگاه انداختن به مرد حروم نکرد و فقط شروع به دوییدن کرد.
میدونست که اگه گیر بیوفته، قطعا میمیره.
به محض اینکه پاشو از اون خونهی نفرین شده بیرون گذاشت، صدای فریاد عصبانی مرد رو شنید که داشت بقیه رو برای گیر انداختن اونا خبر میکرد.
قلبش بطرز وحشتناکی میتپید، حتی فرصت نفس کشیدن هم نداشت.
با دیدن جونگکوکی که چند متر بیشتر باهاش فاصله نداشت با تمام وجود داد زد:× جونگکوک، دست بچه هارو بگیر و بدو، فقط بدو، حتی یه لحظهام نایست!
پسر بیچاره از شوک تکون بدی خورد و ناخودآگاه دستور یوری رو اجرا کرد.
دست بچه هارو که داشتن از ته دلشون گریه میکردن کشید و شروع به دوییدن کرد.
عمق برفی که روی زمین نشسته بود داشت بیشتر میشد و این اصلا خبر خوبی برای سئونگ و هارایی که قدشون کوتاه بود، نبود.
بچه های بیچاره حتی به زحمت قدم از قدم برمیداشتن و جونگکوک هم توانایی بغل کردن هردوتای اونارو باهم نداشت.
شب ترسناکی بود، هوا سرد بود و باد بطرز وحشتناکی داشت به تن لاغرشون کوبیده میشد، برف روی زمین عمیق تر شده بود و چند نفر به قصد کشت، تعقیبشون میکردن!
صدای هق هق گریه های سئونگ و هارا توی گوشهای جونگکوک میپیچید و اونو بیشتر از اون چه که بود، وحشت زده و سردرگم میکرد.
و یوری شاهد این صحنه ی دردناک بود، اگه اونا بچه هارو گیر مینداختن قطعا میکشتنشون، و حتی جونگکوک بیچاره رو هم سلاخی میکردن.
و تهیونگ چی؟ میتونست بدون عشق عزیزش دووم بیاره؟ هرگز!
یوری قسم خورده بود که به هر قیمتی که شده امشب از پسرِ کوچیکتر و اون دوتا بچه محافظت کنه، پس باید اینکارو میکرد!
نگاه ناامید و ترسیده ای به پشت سرش انداخت، نزدیک بودن، خیلی هم نزدیک!
قطعا اگه همینجوری ادامه میدادن تا چند دقیقه دیگه گیر می افتادن.
پس درحالی که داشت از ترس کاری که میخواست انجام بده پس میوفتاد رو به جونگکوک فریاد زد:× کوک، فقط فرار کن، حتی یه لحظه ام مکث نکن.
تهیونگ رو بردار و همراه بچه ها برای همیشه ازینجا برو.و پسرِ دیگه بخوبی منظوری که پشت این حرفای دردناک یوری بود رو گرفت.
با بُهت از حرکت ایستاد و به سمت پسر چرخید، اون یوریِ احمق الان میخواست خودشو بخاطر اونا فدا کنه؟
نه، هرگز این اجازه رو بهش نمیداد!
یوری به محض دیدن تأمل پسر با عصبانیت داد کشید و به جلو هولش داد:
YOU ARE READING
𝑩𝑳𝑼𝑬
Fanfictionبراى آخرين بار با چشمانى غمبار به او نگريست و توانست با آخرين نفسش به او بگويد: " فقط خدا مى داند که چقدر تو را دوست داشتم..." گابریل گارسیا مارکز 💙 کاپل: کوکوی. 💙 ژانر: انگست، درام 💙 وضعیت: کامل شده.