6

2.8K 599 116
                                    

_ منم میخوام بیام!

یوری نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره مشغول سرشماری بچه‌ها شد، جونگ‌کوک کلافه نفسش رو بیرون داد و دست پسرِ بزرگتر رو با حرص کشید تا توجهشو جلب کنه:

_ مگه با تو نیستم؟ چرا جوابمو نمیدی؟

یوری بی حوصله نچی کشید و به سمت جونگ‌کوک چرخید:

× چون جوابتو قبلا دادم! نه نمیشه بیای چون دستت شکسته و هیچکاری نمیتونی بکنی، انقدرم حرف نزن بذار کارمو بکنم.

جونگ‌کوک ناامید آهی کشید و به سمت تهیونگی که مشغول بستن بندای کفش‌های پاره‌اش بود رفت و کنارش روی زمین سرد نشست. اصلا دلش نمیخواست که بذاره تهیونگ تنهایی جایی بره ولی مثل اینکه چاره‌ی دیگه‌ای نداشت:

_ مواظب خودت باش.

به آرومی گفت و محکم بغلش کرد، ای کاش میتونست براش یه لباس گرم بخره تا دیگه انقدر از سرما تو بغلش نلرزه!

+ من دیگه باید برم جونگو، نگران نباش این فقط یه تمیزکاری ساده‌ست.

از جاش بلند شد و لبخند کوتاه ولی دلگرم کننده‌ای به چهره‌ی نگران جونگ‌کوک زد، مهم نبود که چقدر از سادگی اینکارش برای پسرِ دیگه غلو میکرد چون اون همیشه نگران حال تهیونگ میموند!
بعد از یه خداحافظی نسبتا کوتاه، دست‌هاش رو دور خودش حلقه کرد تا بدن یخ زده‌اش رو یه ذره گرم کنه، ولی نشد! پس فقط یه آه بلند کشید و به دنبال بقیه راه افتاد.
هیچ ایده‌ای از جایی که قرار بود برن نداشت ولی در هرحال علاقه‌ای هم به دونستنش نداشت.
تهیونگ فقط میخواست هرچی زودتر کارشو تموم کنه تا بتونه برگرده تو اتاقک بلوکیش و تا صبح تو بغل جونگ‌کوکیش لم بده.
بعد از چهل دقیقه بالاخره به یه ویلای افسانه‌ای رسیدن، نمای ویلا انقدر زیبا بود که هرکسی رو متحیر میکرد چه برسه به بچه هایی که تو رویایی ترین رویاهاشونم یه همچین چیزیو نمی‌دیدن!
سه نفرشون توی حیاط موندن تا به وضع درختا و آب نماها برسن و دونفر بعدیم که شامل تهیونگ می‌شد وارد خونه شدن تا اونجارو گردگیری کنن.
کار سختی نبود، البته از نظر تهیونگ! فقط کافی بود کف سالنارو بشوره و میزها و وسایل گرون قیمتی که دور تا دور سالنو پر کرده بودن رو گردگیری کنه.
بدون کوچکترین استراحتی به سرعت کاراش رو انجام می‌داد و با دقت وسایل رو سرجاهاشون برمیگردند.
عرق از سر و روش می‌بارید و بدن لاغرش از خستگی و کم خوابی می‌لرزید ولی میدونست که حق مکث کردن نداره، پس فقط سعی میکرد که بی توجه به وضع بدنیش به کاراش ادامه بده.
در حین اینکه دستمال کثیف شده‌اشو تو سطل اشغال مینداخت، مرد میانسالی از پله‌ها پایین اومد و بی توجه به خدمتکارایی که مشغول به کار بودن روی مبل سلطنتی‌ای که تو هال بود نشست. نگاهی به اطراف انداخت و در نهایت روزنامه‌ای که روی میز بود رو برداشت و بی حوصله شروع به ورق زدنش کرد، تهیونگ به راحتی میتونست حرکت غیر عادی و عصبی پاهای مرد رو ببینه.
گردنش رو با خستگی و درد به چپ و راست گردوند و دستمال پارچه‌ایِ تازه‌ای رو از بسته درآورد تا دوباره به کارش ادامه بده، نگاه کوتاهی به غباری که روی میز بود انداخت و بی توجه به حضور مرد عصبی‌ای که فقط یه متر باهاش فاصله داشت مشغول تمیز کردنش شد.
به محض تموم شدن کارش از روی زانو هاش بلند شد تا به بقیه‌ی کارهاش برسه ولی ناخودآگاه دستش به ظرف میوه خوری‌ای که روی میز بود برخورد کرد و ظرف با صدای وحشتناکی روی زمین افتاد و شکست.
تهیونگ شوکه از جا پرید و داد کوتاهی کشید، پاهاش از ترس می‌لرزید و حتی نفسش هم بالا نمی اومد، با چشمایی که از وحشت دو دو میزد به مرد نگاه کرد و با دیدن چهره‌ی سرخ شده از عصبانیتش تقریبا از ترس سکته کرد!
مرد با حرص چنگی به موهای پسر بیچاره زد ولی تهیونگ حتی جرات ناله کردنم نداشت، سیلی سنگینی که به صورتش خورد باعث شد تعادلش رو از دست بده و روی زمین بیوفته ولی مثل اینکه همه‌ی اینا هنوز هم برای مرد کافی نبود!. با بی رحمی چنگ دوباره‌ای به موهاش زد و اونو روی زمینی که پر از تیکه های شکسته‌ی ظرف بود کشید. تهیونگ بخاطر درد و سوزشی که تو بدنش حس کرد با صدای بلندی جیغ کشید ولی حتی یکنفرم به کمکش نیومد، ای کاش از قبل بهش میگفتن که صاحب ویلا اصلا تعادل روانی نداره!
با بیچارگی دستاش رو روی دستی که با بی حسی تمام به موهاش چنگ زده بود گذاشت و با عجز ازش التماس کرد که دست از سرش برداره ولی تنها چیزی که نصیبش شد لگد محکمی بود که به پهلوش خورد و صدای فریادش و تو گلوش خفه کرد.

~ پسره‌ی کثیف!

مرد با انزجار سرش داد کشید و تهیونگ حتی دلیل این حجم از خشونتش رو نمیفهمید، مگه یه ظرف چقدر میتونست براش ارزشمند باشه؟
درحالی که بدن بیحالش به باغ پشتی کشونده میشد با سری که سنگین شده بود از درد ناله میکرد، مشخصاً هیچ راه فراری نداشت، هیچکسی قرار نبود که به دادش برسه.
مرد جلوی قفس بزرگی ایستاد و تهیونگ با دیدن دوتا سگی که اون تو وحشیانه به سمتش پارس میکردن از ته دلش جیغ کشید، مثل دیوونه ها به دستای مرد چنگ زد و با تمام قوا داد کشید و التماس کرد.
ولی مرد بی توجه بهش، با بی رحمی در قفس رو باز کرد و تهیونگی که به شدت می‌لرزید و با جیغ و داد ازش میخواست که رهاش کنه رو به داخل پرت کرد و درو بست!
تهیونگ وقتی سگ‌ها به سمتش هجوم بردن مرگ رو به چشماش دید.
جیغ زدن، تنها کاری بود که از دستش برمیومد، با وحشت داد میزد و از خدا کمک میخواست، خدایی که شاید حتی تا به اون روز به وجودش اعتقادی نداشت، با ناامیدی اسم کوکیش رو فریاد کشید تا شاید اون بیاد و نجاتش بده ولی تمام این‌ها بی فایده بود، هیچکس به دادش نرسید.
با عجز گوشه قفس تا جایی که ممکن بود تو خودش جمع شد و به میله ها چنگ انداخت و جیغ بلندی کشید، جوری که حس کرد حتی گوشای خودشم از بلندی صداش کر شدن!
با حس نکردن چیزی لای یکی از چشماشو باز کرد و به اطرافش نگاه انداخت، هردو سگ زنجیر بودن!
با بُهت به طرف مرد چرخید و با دیدن خنده های بی رحمانش به پهنای صورتش اشک ریخت، اون مرد چی بود؟ شیطان؟ چطور تونسته بود اینکارو باهاش بکنه؟
میخواست دوباره به اون شیطان صفت التماس کنه که از اونجا بیارتش بیرون ولی وقتی دهنش رو باز کرد، کوچیکترین صدایی ازش بیرون نیومد!
با ترس دستاشو روی دهنش گذاشت و اشک ریخت، چه بلایی به سرش اومده بود؟
مرد با دیدن اینکه پسر بیچاره از ترس زبونش بند اومده با صدای بلندتری زد زیر خنده!
و تهیونگ اون لحظه فکر کرد، این زندگی اصلا ارزش زنده موندن رو داشت؟

________

اره خلاصه....عیدتونم مبارک 💙💜
امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین 💜💙
Esam💙💜

𝑩𝑳𝑼𝑬Where stories live. Discover now