part 01

6.2K 911 107
                                    

نوک انگشتان بلندش به آرامی کشیده شد و به قصدبازکردن در، دستگیره را چرخاند. لامپ زرد رنگی به فضای نمور راهرو نور میبخشید، با ورودش به تاریکخانه آن هم از بین رفت و تاریکی مطلق جسمش را در بر گرفت.
این تاریکی و سکوت برایش خوشایند بود. کلید کوچیک روی دیوار را برای پایان دادن به تاریکی مطلق فشرد. از چند پله پایین رفت و در فضایی که تنها نور قرمز رنگی روشن نگهش میداشت، ایستاد.
فضای غبار گرفته و نمور تاریک خانه ابدا خوشایند نبود اما او به مکان های دیگر ترجیحش میداد.
چند قدم دیگر برداشت و با روشن کردن تهویه تلاش کرد از خفگی محیط کم کند. فرقی ندارد چندبار کفَش را طی بکشد یا چند ساعت تهویه را روشن بگذارد؛ خاک و گردوغبار بالاخره راهی برای ورود به این زیر زمین پیدا می‌کنند. شاید آنها هم شیفته ی عکس هایی که با گیره به بندی کنفی آویزانند، شده اند.
ساسبندی که از روی پیراهن مردانه ی سفیدش رد شده بود باز کرد و یقه لباسش با کمک دو انگشت کمی آزاد تر قرار گرفت.
کاغذ عکس، خشک شده بود و حالا تصاویر را واضح تر به نمایش می‌گذاشت. ابتدا آستینش را بالا زد و بعد از مکثی که به دقیقه نکشید، پیش رفت تا عکسی را از گیره جدا کند‌.
تصویر زنی با هانبوک رنگ و رو رفته و چندتار موی پریشان بود. کودکش را با پارچه ای پشتش بسته بود و کیسه برنجی را به سرباز مقابلش تقدیم میکرد. چهره اش غم و اضطراب را فریاد میزد. مشخص بود که برای راضی نگهداشتن سرباز مهاجم حاضر است هرچیز دیگری هم بدهد تا مجبور به تحمل کردن نگاهش نشود.
تهیونگ به یاد داشت بعد از آن چه شد. سرباز شمالی با لگد محکمی زن را به عقب پرتاب کرد و بعد از اینکه مطمئن شد جز آن کیسه ی برنج آذوقه ی دیگری برای سپری کردن این فصل ندارد، او را به حال خود رها کرد. زمین زیر پایشان هم توسط همان پوتین ها لگد مال میشد. حتی دوربین عزیزش هم به لطف یکی از همان لگدها شکسته بود.
حالا تهیونگ کاری به غیر از صبر کردن نداشت. زمان بازگشتش به کره هنوز جنگ آغاز نشده بود اما حالا بوسان هم دارایی شمالی ها محسوب میشد.
دلگرمی خوبی بود که هنوز به اینجا نرسیده بودند تا تاریک خانه اش را هم به خرابه تبدیل کنند. هرچند که نمیدانست تا چه ساعت و روزی میتواند دلگرم باشد. حالا معنای « بیخ گوش» را بهتر متوجه میشد. کافی بود اراده کننده تا این شهر هم به تصرف پوتین هایشان دربیاید.
باقی عکس ها را هم از گیره جدا کرد و به روی صندلی بی رنگ چوبی نشست. با دقت و حوصله آنها را از نظر میگذراند و چشم های ریز شده اش گواه این ماجرا بود.
در شرایط دیگر شاید دوباره به ظاهر کردن عکس می‌پرداخت اما حالا و با وجود دوربین شکسته اش کاری از دستش برنمی آمد. تنها می‌توانست امیدوار باشد این شهر که در خطر سقوط به سر میبرد کمی دیگر مقاومت کند. جیمین اشاره کرده بود کشتی بازرگان مورد نظرش دو روز دیگر در بندر پهلو میگیرد. دوربینش هم به زودی به دستش می‌رسید و این بیکاری چند روز دیگر خاتمه می یافت. بعد از آن می‌توانست به کارهای مهمتری فکر کند.
احتمالا پدرش با شنیدن افکار تهیونگ، برای چندمین بار سرزنش کردن را آغاز میکرد. از نظر مرد، رفتن به جنگ و دفاع از کشور تنها راه نجات مردم از مرگ بود.
تحصیل تهیونگ در رشته ی عکاسی و تلف کردن عمر خود برای موضوعی بی اهمیت به اندازه ی کافی خفت داشت. او پسرش را به فرانسه نفرستاده بود که با یک دروبین برگردد و خود را عکاس بخواند. حالا که جوان تر ها به جنگ می‌رفتند و پسر عزیزکرده اش در تاریکخانه پنهان میشد، جدال بیشتری بینشان رخ میداد. همین هم باعث میشد تهیونگ رغبتی برای بازگشت به خانه نداشته باشد. اغلب روزهایش در کنار اندک هنرجویانش سپری میشد، باقی در این تاریک خانه... بیشتر از هشت ساعت بود که به خانه نرفته و این را شکم گرسنه اش به یادش آورد!
جنگ و ایدئولوژی هایش برای پسر تعریف نشده بود. پیروزی برای کمونیست ها لگدمال کردن کره ی جنوبی بود و برای کره ی جنوبی ها لگدمال کردن کره ی شمالی!
چرا هر دو تنها از لگد مال کردن دست برنمیداشتند؟ اینکه به جنگ برود و چندین نفر را هدف گلوله قرار بدهد چه افتخاری نسیب پدرش میکرد؟ جنگ چه کسی را نجات میداد؟
تهیونگ تصور میکرد هنر، نجات بخش بهتریست فقط اگر آن را درک میکردند. اما گرسنگی و مرگ قدرت ادراک مردم را گرفته بود و اجازه نمیداد به چیزی جز بقا خود فکر کنند.
زمانیکه چشمش از خیرگی بیش از حد به سوزش در امد ، گوشه ی چشمش را با نوک انگشت فشرد و از صندلی برخواست.امیدوارم بود دوربین جدیدش هرچه زودتر برسد. تحمل این شرایط هر دقیقه سخت تر میشد.

LeicaWhere stories live. Discover now