در فضای کوچک کلاس به زحمت پنج صندلی دیده میشد که از آن تعداد، دو عدد هم خالی بودند!. جیمین رو به دختری که با اندک لباس ، به عنوان مدل ایستاده بود گفت:
_ به کمرت قوس بیشتری بده.
و بعد از اینکه مطمئن شد دخترک به درستی انجامش میدهد، دوباره با نوک مداد سیاهش به طرح زدن از اندامش پرداخت. هنرجویان که تعدادشاون بسیار کم و سناشان زیر ۱۵ پانزده بود با دقت نگاه میکردند تا خطی از خطوط قلم مربیشان را از یاد نبرند.
با تقه ی کوتاهی که به در خورد، جیمین پرسید :
_ بله؟
اما همچنان به طراحی مشغول بود.
_متاسفم! فکر کردم کلاست تموم شده.
با شنیدن صدای تهیونگ لبخند زد و جواب داد:
_ آخراشه! میتونی بیای داخل ...
عکاس وارد شد و با دیدن تعداد کم هنرجویان کمی افسوس خورد. منتظر ایستاد تا جیمین کارش را به اتمام برساند و زمانیکه وسایلشان را جمع کردند تا بروند، تهیونگ با نگاهش آن ها را بدرقه کرد. نسبت به یک ساعت پیش، لباس های بیشتری به تن داشت و بدنش گرم تر بود.
چند انگشت مربی سعی داشت سیاه شده بود و سعی داشت با دستمال تمیزی چند انگشت سیاه شده اش را پاکش کند.
_تحویلش گرفتی؟
جیمین پرسید و جوابش را با تایید سر تهیونگ گرفت.
_جونگکوک چطور بود؟ از آخرین باری که دیدمش مدت ها میگذره.
تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:
_حالشو نپرسیدم ولی بد به نظر نمیرسید. شرایط برای یه بازرگان خوبه ... کشورای جنگ زده بهشون نیاز دارن و اونا از این نیاز پول زیادی به جیب میزنن.
جیمین در اینباره چیزی نگفت اما میتوانست متوجه شود برخورد دوستانه ای نداشتند. این روز ها عصبی تر از همیشه بود و میدانست که این دلیلی جز تشر های پی در پی پدرش ندارد.
_ امروز کلاستو برگزار نکردی.
تهیونگ حالا دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون کشیده بود تا جیمین تماشایش کند.
_کسی نبود که برگزارش کنم. تو این شرایط که هر لحظه ممکنه این شهرم سقوط کنه ... کی حاضر میشه تو همچین کلاسایی شرکت کنه؟
مربی دوربین را از دوستش گرفت تا نگاهی به آن بیاندازد.
_ پس برنامت چیه؟
_قبلا بهت گفتم.
مربی نقاشی چشم هایش را در حدقه چرخاند و برخاست تا وسایلش را در کیف کارش بریزد. نمیدانست تهیونگ چرا به ایده های احمقانه اش خاتمه نمیدهد.
_ احمق نشو! این اصلا عاقلانه نیست..
_منم نگفتم تصمیم عاقلانه ای گرفتم. بهم گفتی کمکم میکنی؛ نگو که الان قصد داری منصرفم کنی!
تهیونگ با چشم های باریک شده و لحن عجیبی پرسید تا جدیت در تصمیمش را به جیمین گوشزد کند اما مربی هنوز هم دودل بود. تصور میکرد از سرش افتاده اما مصمم تر از گذشته به نظر میرسید.
_عکاسی جنگ اصلا راحت نیست ته!ممکنه صدمه ببینی.
این اخطار جالبی نبود و نمیتوانست پسر را از تصمیمش بازگرداند. تهیونگ مدت ها به آن فکر میکرد کرده بود پس عجیب نبود اگر طبیعی بود که به همه ی جوانبش بیاندیشد. با سکوت عکاس، جیمین باز هم تلاش کرد.
_ من بهت گفتم کمکت میکنم و سر حرفم هستم اما قبلش باید خو....
_خوب فکر کردم! و الان اینجام که بهم کمک کنی انجامش بدم.
چند دقیقه به مداد های طراحی که در دست داشت نگاه کرد و بعد آنها را هم به درون کیف برگرداند. بندش را به روی شانه اش انداخت و همانطور که به سمت در میرفت گفت:
_ یه راهه که از دست حرفای پدرت خلاص بشی؟
تهیونگ هم به دنبالش راه افتاد.
_خودت میدونی این کارا پدرمو آروم نمیکنه. حتما باید با یه اسلحه تو دستم عکس بگیرم و جلوی چشماش آویزونش کنه تا هر روز به شجاعت پسرش افتخار کنه. انگار اون اسلحه همه ی شجاعتیه که یه مرد میتونه داشته باشه.
با خروج از کلاس چهل متری، جیمین درش را دو بار قفل کرد.
_کم چیزیم نیست، هست؟
جواب تهیونگ پوزخندی بیش نبود و بعد از طی کردن پله های طبقه دوم و اول به درب خروج رسیدند. کوچه ها و خیابان ها با رسیدن آذوقه از طرف کشوری که مستعمره ی آن محسوب میشدند جان دوباره گرفته بود. به روی سنگ فرش های پیاده رو قدم زدند و کنار روزنامه فروشی خانم چو ایستادند.
آن زن مدتی میشد که مجلات مد که عکس آدری هیپبورن یا مرلین مونرو صفحه ی اول آن چاپ شده بودند و گاهی ا کتاب و روزنامه میفروخت . اغلب روسری لچکی کوچکی را به روی موهایش میکشید که زیر چانه اش گره میخورد و با سیگاری در دستانش کنار مجلات و انبوه کاغذ ها مینشست. چندین بار شنیده بود که او را زن فاحشه ای خطاب قرار میدهند اما همه ی چیزی که تهیونگ دیده بود ، فشن و مد روز بود، چیزی که یک کشور جنگ زده اغلب از آن بیخبر است.
یک سکه درون جیبش پیدا کرد و به زن داد.
_ چه خبر خانم چو؟
زن به جای روزنامه های باطل شده که متعلق به هفته ی پیش بودند مجله ای به سمت تهیونگ گرفت.
_خبرای خوب عزیزم! به تازگی کارگاه های عکاسی تو اروپا فراگیر شده و مردم دارن سعی میکنن سر از راز اون جعبه ی کوچیک دربیارن. به نظرم این میتونه خبر خوبی برای یه عکاس مثل تو باشه.
تهیونگ مجله ای که مربوط به آخرین تحولات هنری بود گرفت و نگاه اجمالی به آن انداخت.
_ اگه هنوز موناکو بودم منفعت زیاد برام داشت. اما خبر خوبیه...
زن بعد از اینکه پک دیگری به سیگار زد رو به جیمین گفت:
_ چی شده؟ مثل همیشه نیست.
جیمین لبخند زد. نه اینکه چیزی برای لبخند زدن وجود داشته باشد، فقط لبخند عضو جدایی ناپذیر صورتش محسوب میشد.
_ پدرش و ...
و اجازه داد ادامه اش را زن حدس بزند.
_ اوه، پسرکم!
همدردی کوتاهش حس بهتری به تهیونگ داد. در حالت شرایط عادی همیشه با جمله ی « پدرت حق داره، این کشور به مردای جنگجو نیاز داره» مواجه میشد. اما این «اوه» کوتاه، به او میگفت هنوز هم کسانی جمله ی « این کشور به مردم صلح طلب نیاز بیشتری داره» را باور دارند.
دو پسر از زن خداحافظی کردند و با قدم زدن به سمت خانه، شب هم کم کم جایش را در شهر پیدا میکرد.
_ پس سعی نکنم منصرفت کنم؟
تهیونگ شانه اش را بالا انداختنفس عمیقی کشید و سعی کرد احساسات منفی در مورد تصمیمش را کنار بزند.
_بهم اعتماد کن...
YOU ARE READING
Leica
Historical Fiction• Name : Leica 📷 • Couple : Vkook • Writer : Ziwon • Summary : یک دوربین! همه ی آنچه که سرنوشت برای گره زدن آن دو در سال ۱۹۵۱ نیاز داشت، یک دوربین بود و همه ی آنچه این گره را می گشود٬ جنگ؟ عاشقانه ای در دل جنگِ میان دو کره!🚢