با ابروهای بالا پریده صورتش را تفتیش میکرد تا شاید اثری از شوخ طبعی بیابد اما چیزی دستگیرش نشد.
با سکوت ناشی از بهت زدگی جونگکوک، پوزخندی بر لب تهیونگ شکل گرفت و سعی کرد به او اطمینان بخشد.
_ نمیدونم راجع به این قشر چی شنیدی اما من یه منحرف یا همچین چیزی نیستم. مردم فکر میکنن کسی که به هم جنسش گرایش داره با دیدن هر مردی، برهنه تصورش میکنه یا میخواد اغواش کنه اما ... از این خبرا نیست. من قرار نیست بهت تجاوز کنم یا مجبورت کنم منو ببوسی!!! تو یه بازرگانی که به نوشیدنی دعوتش کردم همین...
شات جونگکوک را پر کرد و ادامه داد:
_مثل هر دختر یا پسری که به هم نزدیک یا دوستن اما قرار نیست کارشون به علاقه و تخت بکشه!
و شات را به روی میز هل داد تا به جونگکوک برسد. منتظر ماند تا عکس العملی نشان دهد و در این فاصله پک دیگری به سیگارش زد.
بازرگان ابروهای بالاپریده اش را جمع کرد و شاتش را یک نفس نوشید. برای اولین بار نبود که با چنین فردی روبرو میشد، تنها کمی شوکه شده بود.
زمانیکه دوتن از کارکنان مرد کشتیش را هنگام بوسیدن دید هم، اخراجشان نکرد! تذکر داد که نمیخواهد برای بار دوم شاهدش باشد و بهتر است مسائل شخصیشان را به مکان خصوصی تری انتقال دهند. اما اعتراف تهیونگ چنان ناگهانی و بی مقدمه بود که همه ی تصوراتش از او را بهم زد.
با سکوت طولانی مدت جونگکوک، کیم از روی صندلی برخاست و چند سکه به روی میز قرار داد.
_ قصد ندارم معذبت کنم. یکم دیگه بنوش... و ممنون برای کمکت!
قصد داشت شب بخیری بگوید و برود. به او حق میداد اگر دیدش تغییر میکرد یا دیگر نمیخواست با او هم کلام شود. هرچقدر هم توضیح میداد ، باز هم درکش برای عده ای سخت بود.
اما جونگکوک با گرفتن ساعدش او را از رفتن منصرف کرد.
_ فقط ... قابل پیشبینی نبود. معذب نشدم.
دروغ میگفت! معذب بود و حتی همین حالا هم دلش میخواست دستش را عقب بکشد تا با او تماس نداشته باشد.
تهیونگ بیخیال لب زد:
_ بهش عادت دارم... مجبور نیستی تظاهر کنی، منم علاقه ای به تایید شدن از طرف دیگران ندارم!
حالا آرامتر بود اما زمانیکه حس کرد نمیتواند منصرفش کند گفت:
_ هی! من یه مبلغ مذهبی نیستم ... قرار نیست موعظه کنم. تو علاوه بر بازرگان، داری با یه دریا نورد صحبت میکنی. من جاهای زیادی رفتم و آدمای زیادی دیدم. تو که فکر نمیکنی همه ی اون آدما شبیه هم بودن؟ پس اولین بار نیست که باهاش مواجه میشم.
به جز عکاس فقط سه نفر را با این نوع گرایش دیده بود. هیچکس در چنین جوامعی آنقدر راحت نیست که از گرایش عجیبش صحبت کند. آن سه نفر هم مچشان گرفته شده بود.
پس چرا فرد مقابلش اینقدر راحت از آن صحبت میکرد؟ ترسی نداشت؟
عکاس سرش را تکان داد و تشکر کرد.
_ممنون! این جملات امید بخشن. حداقل باعث میشن حس نکنم ۵۰ سال زودتر از زمانیکه باید زندگی میکنم!! حتی اگه واقعا همچین دیدگاهی نداشته باشی ...
ساعدش را رها کرد و نگاهی به کیف دوربین تهیونگ انداخت. از زمانیکه وارد شد دور گردنش آویزان بود... به آن اشاره زد و گفت:
_ بهش فکر نکن! امیدوارم به خوبی ازش استفاده کنی و به چیزی که میخوای برسی.
و پس از آن کلاهش را از روی میز برداشت و با گذاشتن به روی سرش قصد رفتن کرد. حالا که تهیونگ میرفت دلیلی نداشت آنجا بماند.
عکاس گفت:
_ منم امیدوارم سفر خوبی در پیش داشته باشی و به چیزی که یه بازرگانو خوشحال میکنه برسی چون دقیقا نمیدونم چه هدفی داری!!
در انتهای جمله اش دستش را جلوبرد تا مردانه دست بدهند. جونگکوک اما، هنوز معذب بود. با مکث و کمی اکراه دستش را کشید و زمانیکه گرمای پسر، دستش را احاطه کرد لبخند زدن را از یاد برد. منتظر ماند تا عکاس دستش را رها کند اما تهیونگ هنوز هم حرفی برای گفتن داشت.
_ من قصد ندارم باحرفام به کسی آسیب بزنم. فقط گاهی حس میکنم همه چیز میتونست خیلی بهتر باشه. زمانیکه دوباره از رویاهام به واقعیت برمیگردم و میبینم عقب تر از چیزی هستیم که باید باشیم.... عصبی میشم.
جونگکوک کلمه ای از سخنانش نفهمید چون مدام به این فکر میکرد که به چه بهانه ای دستش را رها کند. میدانست او قصد بدی ندارد اما این چیزی از معذب بودنش کم نمیکرد. وقتی بالاخره با یک لبخند، رضایت به جدایی داد، دست عرق کرده اش را عقب کشید و بعد از خداحافظی به سمت خروجی بار رفت.
تهیونگ چند سکه ای که هنوز به روی میز برق میزدند را برداشت و در کلاه مقابل نوازنده انداخت. جونگکوک آن را ندید و به محض خروج و برخورد هوای تازه به صورتش نفس عمیقی کشید. نباید حساسیت بیش از حد نشان میداد. درست است که هیچگاه با یک پسر در رابطه نبوده و درک آن کمی سخت به نظر میرسید اما او نمیتوانست آزادی و محدودیت های فکری اش را به باقی مردم تحمیل کند. شاید آنقدر ها که به نظر میرسید کثیف نبود و تنها به یک علاقه ی صادقانه ختم میشد. او هم زندگی جنسی سالمی نداشت و چندین بار با چند فاحشه خوابیده بود.
چیزی که از نظر مردم هرزگی خطاب میشد برای بازرگان تنها یک لذت و نیاز دو طرفه محسوب میشد ، پس باید قضاوت کردن را کنار میگذاشت.
سوار جیپ مقابل بار شد و با حرکت راننده، سرش را به صندلی تکیه داد.
_ میرین خونه قربان؟
_ آره! باید استراحت کنم....
بعد از تایید راننده چشمانش رابست و مکالمه ی چند دقیقه ی قبل را مرور کرد. اینکه او در موناکو معشوقه ای داشت برای جونگکوک جالب توجه بود و دلش میخواست بداند آن پسر چه ویژگی های ظاهری یا اخلاقی ای دارد. به نظر میرسید تهیونگ فرد سختی برای معاشقه باشد یا حتی تن به آن ندهد اما انگار فقط جنس متفاوتی داشت. آن پسر عکاس هم میتوانست دوست داشتنی باشد ... صدایش و افکار و عقیده ای که شبیهش را جایی ندیده بود. احتمال میداد کیم تهیونگ برای جذب او ترفند های مخصوص خود را داشته باشد. همانطور که هر پسر دیگری دارد...
اما فرصت نشد بیش از این به جذابیت های ظاهری و درونی اش بیاندیشد چون واقعا خسته بود و نیاز داشت تا زمانیکه به خانه میرسند کمی بخوابد.
YOU ARE READING
Leica
Historical Fiction• Name : Leica 📷 • Couple : Vkook • Writer : Ziwon • Summary : یک دوربین! همه ی آنچه که سرنوشت برای گره زدن آن دو در سال ۱۹۵۱ نیاز داشت، یک دوربین بود و همه ی آنچه این گره را می گشود٬ جنگ؟ عاشقانه ای در دل جنگِ میان دو کره!🚢