part 11

2.4K 573 101
                                    

_ولی این منصفانه نیست !
صدای تهگوگ بسیار گرفته و دلخور به گوش تهیونگ میرسید. از شش صبح یک ساعت می‌گذشت و از خنکای هوا کاسته نشده بود. با پوشیدن بافت یشمی بدون آستین به روی پیراهنی مردانه و برداشتن کلاه برت همیشگی اش از اتاق خارج میشد که آن مکالمه توجهش را جلب کرد. قصد نداشت بماند و گوش بدهد اما کنجکاو شده بود بداند برادر کوچکترش از چه ناراحت است. کتش را در دست گرفت و قبل از آنکه یادش برود، شالگردنش را هم به دور گردن انداخت.
همزمان با مرتب کردن آستین های پیراهن مردانه ی زرشکی ، صدای پسر هم بلند شد.
_ پسر بزرگ خانواده می‌تونه به خارج از کشور بره و تحصیل کنه اما سهم من سربازی و جنگه!
زن بسیار آرام تر از تهگوگ سخن میگفت و مشهود بود که قصد ندارد کسی چیزی بشنود.
_چطور اینقدر بی فکری پسر؟ تو میتونی بخونی و بنویسی؛ بیشتر از این فقط از خودت یه احمق تحصیل کرده میسازی!
_ مادر لطفاً بس کن!
کتش را به روی ساعد انداخت و گام هایش با سرعت کمی به سمت در منتهی به حیاط کشیده شد. مادر و تهگوگ هنوز پشت در به بحث می پرداختند و تهیونگ مطمئن نبود بتواند کمکی به خاتمه ی آن کند. از طرفی دیوانگی دیشب حالا آثار سوء اش را به شکل سردرد نشان میداد.
_ به زودی نامه ی اعزامت ارسال میشه. پدرتو بیشتر از این آزار نده. تهیونگ برامون کافی بود.
_ لعنت به تهیونگ و پدر!
زن که از بحث با پسر لجبازش خسته شده بود به بازویش ضربه ای زد تا او را وادار به عقب نشینی کند اما این دقیقا لحظه ای بود که تهیونگ در را کشید تا مداخله کند.
خانم کیم با دیدن پسرش خودش را جمع کرد و لبخندی مصنوعی زد.
_ اوه تهیونگی!
و از جانب پسر بزرگتر هم لبخندی دریافت کرد.
_ مشکلی پیش اومده؟
خطاب به مادرش گفت و در آخر به چهره ی گرفته ی تهگوگ زل زد.
قبل از آنکه پسرک پاسخی بدهد یا از چیزی گله کند پیش آمد و دستش را در هوا تکان داد.
_ چیز مهمی نبود. داشتیم در مورد اعزامش صحبت میکردیم.
پسر توانست فک منقبض برادرش را ببیند. دستانش را مشت کرده بود و نگاه خشمگینش به زمین، خبر از فریاد و بغض خفن شده ای میداد. 
نزدیک رفت و با حلقه کردن بازویش دور بدن تهگوگ، او را در آغوش کشید.
_ اون برای جنگیدن خیلی جوون و خامه مادر. چرا باتجربه ها یه قدم برای جنگیدن برنمیدارن؟
تهگوگ هنوز ساکت بود اما حالا چشم هایش نه رنگ خشم، که رنگ غم گرفته بودند. پیراهن نخی اش به روی شلوار گشادش آمده بود و پاهایش در کفش هایی قدیمی رخ نشان میدادند.
_ با حرفات به افکار احمقانش بال و پر نده پسرم.
وقتی چشم های خندان مادرش به او خیره شدند از خودش پرسید که خود او هم احمقانه سخن گفته؟ اما جوابی نیافت.
موهای پسرک را در هم ریخت و گفت:
_ بال و پر نشونه ی رهاییه مادر !
بعد از نگاه خیره ای به اجزا صورت جوانش، بازویش را از دور بدن او رها کرد. پسر هنوز هم به سکوت ادامه میداد و به بازی بین ناخن هایش مشغول بود. شاید نمی‌دانست چطور باید از حقش دفاع کند. حتی نمی‌دانست حقی دارد یا حقش را هم خانواده و کشورش تعیین میکنند.
_ تو ... کجا میری پسرم؟
تهیونگ جواب دقیقی به سوال زن نداد و با گفتن «زود برمیگردم » از حیاط خانه گذشت تا به در برسد. کجا میرفت؟ با فکر کردن به مقصدش لبخند کنترل نشده ای رو لبانش شکل گرفت.
می‌رفت تا عروسِ جئون را ببیند. عروس جئون جونگکوک کوچک!

LeicaWhere stories live. Discover now