part 06

2.5K 655 77
                                    

کوتاه گفت و میدانست اگر میتوانست لبخندی هم به آن اضافه میکرد اما تنها حسش را دریافت کرد. به ساعت دور مچش نگاهی انداخت و رو به بقیه گفت:
_ خب بچه ها فکر میکنم ادامه ی کلاسمون رو طی دو روز آینده برگزار کنیم. مشکلی نیست؟
کسی مخالفتی نکرد اما تردیدشان برای رفتن و سرک کشی در کار فرد غریبه ادامه داشت. زمانیکه به کندی سمت در حرکت کردند، جئون قدمی نزدیک شد و با قرار گرفتن در مقابل پنجره به آنها فضایی برای خروج داد.
_ تعدادشون از آخرین باری که اومدم بیشتر شده. انگار شرایط مطابق میلته!
تهیونگ با خلوت شدن کلاس نگاه گذرایی به لباس های تیره ی بازرگان انداخت. بی توجه به جمله اش زمزمه کرد:
_ برای برادرت ... متاسفم.
قصد نداشت راجع به مرگ جئون بزرگتر صحبت کند اما اشاره نکردن به آن را دور از ادب میدید.
جونگکوک سر تکان داد و از پشت به لبه ی پنجره که هنوز حفره های خالی اش با پلاستیک پوشیده شده بود، تکیه زد.
_ خودمم... متاسفم.
تصور میکرد به آنجا آمده تا از او برایش بگوید. چیزی شبیه آخرین خاطرات اما نه خبری از اشک بود و نه حتی اندوه... تنها بار سنگینی را به روی دوش بازرگان حس میکرد.
در جیب داخلی کتش گشت و با پیدا کردن چند قوطی آنها را به سمت تهیونگ گرفت.
_فکر کردم بهشون نیاز پیدا می‌کنی. احتمالا نگاتیوات تا الان ته کشیدن.
چشم های متعجب عکاس ابتدا به نگاتیو درون دستش و بعد به مردمک مشکی صاحب آن دست ها دوخته شد.
_اوه! فکر نمی‌کردم بهش توجهی کنی!
خودش هم فکر نمی‌کرد توجهی کند! فقط می‌دانست زمانیکه پایش به خشکی و نزدیک یکی از عکاسی ها رسید، نتوانست از ذهنش برای این تصمیم سوالی بپرسد و پایش او را به داخل آن عکاسی کشاند. زمانیکه آن نگاتیو ها را می‌خرید هنوز خبر مرگ برادرش به او نرسیده بود... برادرش.... برادرش...
با ادامه ی سکوت جونگکوک ، عکاس نگاتیو ها را گرفت و تشکر کرد.
_ بهشون نیاز داشتم. نمی‌دونستم بعد از ظاهر کردن عکسا باید چیکار کنم!
آن ها را درون کیف دستی اش قرار داد و اینبار پرسید:
_ از کجا میدونستی اینجا میتونی پیدام کنی؟
_با جیمین تماس گرفتم. گفت امروز کلاستو برگزار می‌کنی. راستش انتظار داشتم یه دست یا پاتو قطع شده ببینم.
تهیونگ خندید و بند کیف چرمیش را به روی دوش انداخت.
_ این حس بهتری بهت میداد؟
_در مورد من چی فکر کردی مرد؟
با شوخ طبعی پرسید اما لحنش برای شوخی بیش از حد بی رمق بود. این خستگی از غم نشأت می‌گرفت؟ غم از دست دادن یکی از اعضای خانواده، و شاید مهمترین آن...
پیش رفت و کف یک دستش را به روی شانه ی بازرگان قرار داد. هنوز به لبه ی پنجره تکیه داده بود.
_ مشکلی نیست اگه بخوای گریه کنی ... اینکه ازمون بخوان همیشه قوی باشیم، بی رحمی بزرگیه .
جونگکوک به آن تلنگر ها نیاز نداشت. همین حالا هم حجم بزرگ غمی که در گلویش رشد میکرد می‌توانست او را بشکند.
_ از چی حرف میزنی؟
سعی کرد منکر آن شود اما تهیونگ کنار نرفت.
_ از اینکه ما از سنگ ساخته نشدیم!
نمی‌توانست بیش از این مقاومت کند. نیاز داشت سیگار برگش را بیرون بکشد اما دستانش برای پیدا کردن آن همکاری نکردند. ثابت ماند و آنجا بود که پیشانیش به روی سینه ی تهیونگ فرود آمد! حفظ ظاهر در مقابل اقوام، خانواده و صد البته خواهرش در این پنج روز، او را خسته کرده بود. نیاز داشت برای لحظه ای بار خانواده را زمین بگذارد و برای برادرش اشک بریزد. اما نه فرصتی داشت و نه به خودش این اجازه را میداد.
و حالا چرا انجامش میداد؟ مقابل یک غریبه...  به قفسه ی سینه اش تکیه داد و چشم تر کرد!
لمس دستان تهیونگ از شانه به ستون فقرات رسید و با حرکات ممتدی در طولش کشیده شد. خوشحال بود که قرار نیست چیزی بگوید یا دلداریش بدهد. آن دست ها کار به مراتب آرامبخش تری انجام میدادند.
زمانیکه با نفس عمیق تهیونگ پیشانیش تکان خورد، نفهمید عکاس چه چیزی را آنطور بو کشیده. تنها سرش را عقب برد و چند قطره ی ناچیز را با دستمال کوچکی پاک کرد.
_ متاسفم! اغلب اینطور احساساتی نمیشم.
و پشت هم پلک زد تا آثارش را پاک کند.
انگار تازه درک کرده بود او کیست و با چه پیش زمینه ای مقابلش قرار  گرفته است. تهیونگ فاصله گرفتن ناگهانی بازرگان را به پای غرورش گذاشت. شاید هم نزدیک شدن به یک همجنس گرا به او احساس ناامنی میداد.
_مشکلی نیست. فکر میکنم گاهی تخلیه ی احساسات مقابل یه غریبه برامون راحت تره.
و در همان فاصله ایستاد تا حس بدی به او انتقال ندهد اما نمی‌توانست انکار کند که از رایحه ی موهایش حس خوبی میگیرد. اگر فرصت پیدا می‌کرد باز هم نزدیک آن نفس عمیق میکشید تا بیشتر ببوید.
_نیاز دارم کمی بنوشم. هنوز اینطرفا جایی براش پیدا میشه؟
تهیونگ سر تکان داد و اینبار به سمت در حرکت کرد.
_بله! مردای جنگ باید بنوشن تا فراموش کنن...درغیراینصورت آگاهی  جونشونو میگیره.
بازرگان به درستی معنای سخنش را درک نکرد. اهمیتی هم نداد... با هم از ساختمان پایین آمدند و با عبور از پیاده رو به مکان مورد نظر نزدیک شدند.
زمانیکه در چوبی باز و مرد تپل آمریکایی با یونیفرم نامرتب ارتش همراه یک زن در زیر بغلش از آن خارج شد، توانست جمله ی عکاس را بهتر درک کند.
برخلاف چند ماه گذشته، اینبار نیمی از افراد آن مکان را سربازان تشکیل میدادند. گاهی با زیر پیراهنی چرک، گاهی پیپ بر لب و پیک بر دست...
دو پسر به سمت پیشخوان رفتند و نشستنشان به روی صندلی با گشتن چشم های تهیونگ بین خدمه همراه شد. رو به مرد سیبل جوگندمی گفت:
_ جوزفین نیست؟
تکان دادن سرش به معنای « نه » برای تهیونگ ناامید کننده بود.
بعد از سفارش دو شات ویسکی، جونگکوک پرسید:
_ بهش نزدیکی؟
_ فقط یه دوسته...
شاتش را ابتدا با دست چپ گرفت اما بعد پشیمان شد و با دست راست نگهش داشت تا با یک نفس کلش را بالا بفرستد. جمع شدن ویسکی درون دهانش و آهی که بعد از تحمل تلخی آن کشید برای چند ثانیه چشمان بازرگان را خیره کرد‌. اما ترجیح داد خودش هم بنوشد و به چیزی اهمیت ندهد.
_خیلی وقته برگشتی؟
سوال جونگکوک از عکاس جواب دقیقی نداشت. کمی فکر کرد تا به یاد آورد و بعد تقریبی پاسخ داد:
_حدودا یک ماه... جنگ تموم نشد اما نگاتیو من چرا! مجبور شدم برگردم. این اواخر زمزمه های آتش بس شنیدم.
جونگکوک با نوشیدن محتویات پیک دوباره آن را لبریز از ویسکی کرد. خبری از ویالونیست سابق نبود و تنها یک مرد با لحن مستی شعر میخواند.
_کسایی که نباید میمردن، مردن. حقیقتا دیگه بهش اهمیت نمیدم.
_سعی میکنم این جمله رو از طرف کسی که برادرشو تو جنگ از دست داده در نظر بگیرم نه یه بازرگان...
جوابی به اظهار نظر تهیونگ نداد و باز هم نوشید. کمی گرمش شده بود پس دکمه های جلیقه اش را باز کرد تا بهتر نفس بکشد.
_حالا که نگاتیوات برگشتن ممکنه بازم برگردی؟
_اگه بگم آره پسشون نمیگیری؟
پوزخند جونگکوک را تماشا کرد و به تکیه گاه کوتاه صندلی، لم داد.
_ فکر میکنم تا وقتیکه یه تیر تو سرت خالی نشه، دست از سرش برنمیداری.
_ یه تیر خالی شده، اما نه تو سرم.
بازرگان با سرعت به سمتش برگشت و دوباره همه ی اعضای بدنش راچک کرد مبادا چیزی را از قلم انداخته باشد. دو دست و پایش سر جایشان بودند اما نمی‌دانست زیر آن لباس ها هم همه چیز صحیح و سالم است یا نه.
نگاه کنجکاوش لبخند را به لب ها تهیونگ بازگرداند و جواب داد:
_ نگران نباش یه خراش سطحی بود.
ناخوداگاه لب زد:
_ نگران نبودم.
و به جایی که تهیونگ لمس کرد چشم دوخت. بازوی سمت چپش...
به همین دلیل زیاد از آن دست استفاده نمی‌کرد؟
_من تاحالا زخم گلوله رو تجربه نکردم. چه حسی داشت؟
_ چیز زیادی حس نکردم... صدا و خاک کور و کرم کرده بود‌.  چند کیلومتر پیش روی کردیم و بعد یه مدت حس کردم بیشتر از این نمیتونم از دست چپم استفاده کنم. وسط بهار حس میکردم تو سوز زمستونم! وقتی برگشتم و آستینمو خونی دیدم تازه دردش اعصبامو تحریک کرد.
_خدای من! جدی که نمیگی؟ نفهمیدی تیر خوردی؟
مسئله ای که بی دلیل برای بازرگان خنده دار شده بود عکاس را هم به خندیدن وادار کرد.
_ احتمالا اگه به سرم میخورد تا وقتیکه یکی بهم نمی‌گفت «جمجمت سوراخ شده» میدویدم و راه میرفتم.
خنده ی جونگ کوک رفته رفته اشک در چشمش جمع کرد و نفس گرفتنش بیشتر شبیه هق هق بود. طوریکه متوجه نمیشد میخندد یا گریه میکند.
_اره ... بعضی وقتا اینطوری میشه. تا وقتی یکی بهت نگه حسش نمیکنی. مثل وقتیکه ...
چند بار مکث کرد اما نتوانست مثالی دراین مورد پیدا کند پس اینطور ادامه داد:
_نمیدونم... فقط گاهی یکی باید بهت بگه تا بفهمیش.
شات چهارمش را با پایان رسیدن جمله نوشید. نفس کشیدن هنوز هم سخت بود اشک هایی که به روی صورتش رها شده بودند رفته رفته خشک میشد.
_ تو از سفرت بگو... از جیمین شنیدم اسیر طوفان شدی.
گردنش شل شده و رو به پایین قرار داشت.
_هوووم.... طوفان! خرابی به بار آورد و مجبور شدیم برای تعمیرش برگردیم. یه جایی نزدیک موناکو بود. همونجایی که توش تحصیل کردی.
عکاس با تصور آن شهر لبخند زد و این از نگاه جونگکوک دور نماند. احتمالا به معشوقه اش در آن کشور فکر میکرد.
_موناکو ... خیلی زیباست.
_ و آدم هاش؟
با سوال عجیب بازرگان، تهیونگ سر کج کرد تا نگاه او را بخواند اما چیزی دریافت نکرد.
_دلم میخواد به طبیعتش فکر کنم نه آدم هاش... وقتی به اونجا رفتم جنگ تازه تموم شده بود و زمزمه های عجیبی می‌شنیدم. می‌گفتن بعد از جنگ،  فاحشه های فرانسوی ای رو که با سربازای آلمانی همبستر شدن ، با موهای بریده تو شهر میگردونن. حتی اونایی که بخاطر غذای بچه هاشون دست به اینکار زدن هم مستثنی نبودن. تصورش حالمو بد میکرد ...
شاتش را که مدتی میشد چیزی درش نریخته بود پر کرد و برای دومین بار نوشید.
_ خوشحال بودم که هیچوقت اون صحنه رو ندیدم اما این چیزی از واقعی بودنش کم نمی‌کرد. یه ردیف زن که پشت هم صف کشیدن و مردها به بدن برهنشون قیر میمالن... اگه همین زن ها به جای آلمانیا به سربازای بریتانیایی که متحد فرانسه بود سرویس میدادن بازم باهاشون اینطور رفتار میشد؟ یا ازشون برای کمک به سربازا تجلیل میشد و مدال افتخار دور گردنشون آویزون میکردن ؟
جونگکوک جوابی نداشت پس شات خالی تهیونگ را با همه ی محتویات بطری پر کرد و دعوتش کرد بنوشد.
_ آره...بنوشیم‌. کسی قرار نیست جوابی به این سوال بده.
و شاتش را به شات بازرگان زد. زمانیکه جونگکوک حضور الکل را در رگ هایش حس کرد، احساس رخوتش بیشتر شد.
تهیونگ با کشیدن زبان به روی قطره نوشیدنی کنار لبش پرسید:
_برنامت چیه؟ فردا دوباره حرکت می‌کنی و میری؟
سرش را کمی تکان داد تا هوشیار تر شود و بعد مانند عکاس به تکیه گاه صندلی لم داد.
_فردا نه اما به زودی ... خواهرم و پسرش اینجا تنهان، کشورم تو وضعیت خوبی نیست. ممکنه با خودم ببرمشون.
_کجا؟
_ آمریکا...
بله ، چرا به ذهن خودش نرسیده بود!! امروزه همه به آنجا می‌رفتند چرا که کالا های آمریکایی خوب بودند، مردان آمریکایی خوب بودند، زنان آمریکایی از آن هم بهتر...همه چیز با آن پسوند مرغوبیت و محبوبیت پیدا میکرد. این چیزی بود که به آن رویای آمریکایی می‌گفتند. رویایی که مشخص نبود تا چه اندازه شعار و تا چه میزان عملیست.
_ فکر میکردم مکان ثابتی برای زندگی نداری که کسیو با خودت همراه کنی.
_ همون‌طور که جیمین گفت، کشتیم عروسمه! اما این دلیل نمیشه رو زمین وابستگی هایی نداشته باشم‌.
تهیونگ کنجکاو شد که در مورد آن وابستگی ها بیشتر بداند. به یک خانه و ملک اشاره میکرد یا چیزی فراتر از آن؟
_ یه عشق؟
حدسش جونگکوک را به خنده وا داشت.
_ تلاش می‌کنی سر از روابط عاطفیم دربیاری؟
_ و تو تلاش میکنی ازش فرار کنی؟!
_فرار نیست. بهش نرسیدم که بخوام فرار کنم... چندتا رابطه ی ناموفق و در آخر همینیم که میبینی.
ناموفق بودنش برای عکاس به مراتب جالب تر بود. چه چیزی او را از رابطه دور میکرد؟ شغل و سبک خاص زندگی؟
به یک آرنج تکیه زد و به شکلی سمتش برگشت که انگار قرار است شش دانگ حواسش را به او بدهد.
_ چیزی که میبینم یه پسر خوش قیافست که انگار به هیچ چیز غیر از کارش اهمیت نمی‌ده! اما پشت این ظاهر فریبنده می‌تونه احساساتی وجود داشته باشه که هر بیننده ای بهش پی نمی‌بره.
جونگکوک هنوز در جمله ی اول باقی مانده بود و به این فکر میکرد که از نظر تهیونگ فرد خوش قیافه ای است‌. البته که بود، اما شنیدنش فرق داشت!
  _ آره میتونه وجود داشته باشه. اما تلاشی برای کشفش نکردم چون ... شاید ... به جای رسیدن به جواب بیشتر سردرگمم کرده‌.
چشمان خیره ی تهیونگ معذبش نمی‌کرد ، برعکس از آن میخکوب بودن لذت میبرد.
_متوجهم... درسته که ما تو انتخاب پارتنر متفاوت عمل میکنیم اما این سردرگمی رو تجربه کردم.
_و چطور باهاش کنار اومدی؟
تهیونگ برای مدتی بیش از سی ثانیه سکوت کرد. کوتاه بود اما جونگکوک تصور کرد قرار نیست جوابش را بشنود غافل از آنکه عکاس در آن مدت کوتاه به گذشته اش رجوع کرده بود.
_یادم نمیاد دقیقا کی اتفاق افتاد چون این سردرگمی هیچوقت به طور کامل از بین نرفته. چیزی که باهاش رشد پیدا کردم یه ممنوع بزرگ روی تمایلم‌ نوشته بود و حتی اگه کنارش میزدم بازم به این فکر میکرد که « شاید واقعا نباید انجامش بدم و این ممنوعیت دلیلی داره» . به همین دلیل راه حل مشخصی ندارم. فقط یادمه اجازه دادم اتفاق بیفته.
چشمان پرسشگر و خمار جونگکوک وادارش کرد بیشتر توضیح دهد.
_ اگه این تو مسیرم قرار گرفته پس نمیتونه بی دلیل باشه و با نادیده گرفتنش یه گره به گره های کور زندگیم اضافه نمیکنم. این چیزی بود که به خودم گفتم. آدم گاهی قربانی محدودیت هایی که جامعه براش تعیین می‌کنه میشه اما محدودیت های که برای خودت قائل میشی به مراتب ظالمانه تره.
جونگکوک بینیش را بالا کشید و انعامی به روی پیشخوان گذاشته تا دوباره سفارش دهد.
_یجور پذیرفتن... پذیرفتن اون چیزی که هستی. درسته؟
تایید تهیونگ با تکان سرش همراه شد.
پسر نیمه مست ادامه داد:
_ آسون به نظر میاد اما آسون نیست. اینکه هیچ رابطه ای روحمو ارضا نمیکنه و بعد از یه مدت خسته کننده میشه، برام آزار دهندست. از این تعویض پی در پی فقط حس بدتری بهم دست میده. شبیه یه عوضی ... میگیری که چی میگم.
و شاتش را با محتویات بطری جدید پر کرد. با سکوت تهیونگ ادامه داد:
_ فکر کنم منم اونکارو انجام دادم. همون پذیرفتن خود اما به نحوی دیگه ...  دنبالش نگشتم و اجازه دادم همینطور پیش بره. اگه قرار نیست پیدا بشه منم دیگه اصراری ندارم...
تهیونگ با نفس عمیقی، انگار تمام آنچه بازرگان به آن اعتراف کرده بود هضم کرد. از روی صندلی برخاست و دونگش را به روی پیشخوان گذاشت.
_خب فکر میکنم ایده ی بدی نیست. اما اگه سر راهت قرار گرفت ازش فرار نکن. ممکنه چیزی که بهش نیاز داری بین چیزایی که تا الان دنبالش میگشتی نباشه.
جونگکوک به آن جمله فکر کرد اما توجهش به برخاستن تهیونگ جلب شده بود. قصد داشت برود؟
_میری؟
عکاس تایید کرد.
_باید برگردم و محلول درست کنم. هنوز عکسایی که گرفتم ظاهر نشدن.
جرقه ای در ذهن مست جونگکوک باعث شد چشمانش را کمی بیشتر از حالت خمارش باز کند.
_ پس قراره به عروس سیاه پوشت سری بزنی! قولت که یادت هست؟
لبخند تهیونگ لب هایش را از دو طرف کشید و چشمانش را هلالی کرد.
_فکر نمی‌کردم هنوز براش مشتاق باشی.
_ هستم آقای کیم! براش مشتاقم ... و تو باید به این اشتیاق پاسخ شایسته ای بدی!
لحن رسمی بازرگان تهیونگ را وادار کرد کلاه از سر بردارد و کوتاه تعظیم کند.
_ اوه بله، سرورم اجازه دارم شما رو به پناهگاه کوچک خود دعوت کنم؟
جونگکوک مستانه خندید و بی هوا کلاه برت را از دستش قاپید.
_لودگی بسه کیم! این رفتارت تو باور هیچکس نمیگنجه! نهایتا میتونی به بازوم یه ضربه بزنی و بگی« هی مرد... اینجا جای یه بازرگان نیست اما به عنوان کسی که برادرش رو در جنگ از دست داده بهت اجازه میدم وارد شی.» اینطوری احساس ترحم  کمتری داره.
تهیونگ به خنده ی پسر، که دوباره با اشک همراه بود نگاه کرد. هربار که اشاره ای به برادرش میکرد، خنده و گریه اش در هم آمیخته میشد و عکاس را در بهت فرو میبرد. آنقدر به پنهان کردن عواطفش عادت داشت که با وجود مستی هم چیزی از آن بروز نمیداد. به بازویش ضربه ای نزد اما دو طرفش را بین انگشتان محکمش گرفت.
جونگکوک حرکت ناگهانی عکاس را پای لودگی بعدیش نوشت اما چشمانش خاص تر از هر زمان دیگری به صورتش زل زده بودند.
_هی مرد!
پلک زد تا اشک ها کنار روند و بهتر ببنید اما تا زمانیکه دستان تهیونگ لمسش میکردند، برای فهمیدنش به دیدن نیازی نداشت. این واکنش عجیب ذهنش به او، بازرگان را به وحشت می انداخت.
_واقعیتی که تو وجودته زیباتر از دروغیه که روی صورتت نشسته جئون. یا بهتره بگم، جونگکوک!
تلفظ نامش از زبان تهیونگ طنین زیبایی داشت.
تصور میکرد بعد از آن جمله توسط آن دست ها به آغوش کشیده میشود اما زمانیکه دستان تهیونگ دور شدند به خودش نهیب زد. حالا فقط نمناک بودن صورتش را حس میکرد.
_فردا روبروی کلاس میبینمت !
سپس کلاه را گرفت و به سمت درب خروجی حرکت کرد ...
این چیزی بود که جونگکوک دید و بعد از آن با هفده نفر درون بار، تنها شد! قصد داشت به حرف هایش فکر کند اما رمقی نداشت. چشمانش رابست و شات دیگری نوشید ولی همه ی چیزی که پشت پلک های تاریکش میدید اوهام دردناکی بودند. برادرش، تنهاییش، چیزی به معنای رابطه که وجود نداشت‌.  آن عکاس و کلاه برتش...
تمایلی که برای نزدیک بودن و دوستی با او داشت و فاصله ای که طبق منطقش از او میگرفت. معشوقه اش هم زمانیکه به آن عکاس فکر میکرد انقدر درگیرش میشد؟ اجازه میداد او را در آغوش بگیرد و لمس کند؟ زمانیکه توسط آن لب ها بوسیده میشد پسش میزد یا اجازه میداد ادامه دهد؟ بوسه ... حتم داشت خاص انجامش میدهد. همانند رفتار و دیدگاه خاصش!
در هرحال تنها باید تا فردا منتظر می‌ماند و او را در تاریکخانه ملاقات میکرد. آنوقت می‌توانست دوباره در برزخ کنونیش عذاب بکشد. هم نزدیک شود و هم فاصله بگیرد، هم به او فکر کند و هم از او دوری !
هم از بودن در کنارش لذت ببرد و هم ...
در هرحال فردا ملاقاتش میکرد.

***

سلام دوستان!

با وجود ۳ بار تکرار روند نرسیدن ووت به۷۰ در موعد مقرر، این فیک از این پس تنها در روز های پنج شنبه آپ میشود.
آخر هفته ها منتظر این فیک باشید.

LeicaWhere stories live. Discover now