Part 14

2.1K 560 153
                                    

صبح، زمانیکه اسکله رفته رفته جان می‌گرفت، زمان خوبی برای باران نبود.چرخ گاری ها به روی زمین سنگی سر میخوردند و همینطور کفش پاره ی باربران!
نه از چتر خبری بود و نه بارانی. موهای خیس مردان و پسران، فرصت خشک شدن پیدا نمی‌کردند چرا که پیوسته از این سو به آن سو می‌رفتند. تهیونگ با احتیاط برای برخورد نکردن به آنها و اختلال در کارشان، از کنار چند محموله ی نظامی عبور کرد. چتر، سرش را از قطرات حفظ میکرد اما چمدان پنجاه در پنجاه به روی دوشش، هدف مستقیم باران بود.
تصور اینکه شاید این آخرین دیدار‌ش با اسکله باشد باعث میشد با دقت بیشتری به حرکت مردم نگام و عطر مرطوبش را حس کند. پای رفتنش لنگ میزد اما دلش.... دلش با رفتن بود. این سوال که «اگر رخت نبندد و به سوی هدفش نرود پس، چرا زاده شده؟» قصد نداشت رهایش کند؛ حداقل تا زمانیکه جانش را بگیرد. 
زمانیکه به کشتی مورد نظرش رسید چمدان را از دوشش فاصله داد و به اطراف آن خیره شد.
به نظر بارگیری کرده بودند و کشتی برای حرکت خود را گرم میکرد.  مردی که چند روز پیش او را در ورودی دیده بود اینبار سرحال تر به نظر می رسید. بله، رفتن از این دیار و ترک کردن فلاکتش مسرت بخش بود.
آرام سلام گفت و چترش را بست تا گوشه ای بگذارد.
_ میتونم آقای جئون رو ببینم؟
مرد درحالیکه ریشش را با ناخن هایش لمس میکرد پاسخ داد:
_ اگه شما جناب کیم تهیونگ هستید بله.
و به یکی از کارگران گفت تا چمدان عکاس را از او بگیرد. تهیونگ با اکراه آن را تحویل پسر جوان داد و بارانی اش را تکاند تا قطرات ریز باران از آن زدوده شود.
_ کجا میتونم ملاقاتشون کنم؟
اما پیش از آنکه مرد دست از نگاه به قامت تهیونگ بردارد و پاسخی دهد صدای جونگکوک در گوشش پیچید.
_کیم!
در لباس هایی شیک به او اخمی، که جدی بودنش جدی گرفته نمیشد، تحویل داد و به ساعت زنجیر دارش اشاره کرد.
_ بیست دقیقه!! چه دفاعی داری؟
صورت بشاشش اثری از خواب‌آلودگی نداشت و مشخص بود مدت طولانی ای از بیدار شدنش میگذرد.
زمانیکه تهیونگ از دیدن بازرگان لبخند‌ به لب آورد، جونگکوک هم اخمش را کنار زد و دندان های ردیف و سفیدش را به نمایش درآورد.
_ مثل همیشه بی دفاعم قربان!
تهیونگ گفت و با دو قدم به او نزدیک شد تا دست بدهند. بازرگان نیم نگاهی به مرد سالخورده که هنوز به آنها خیره بود انداخت و سپس گفت:
_ بریم به محل استراحتت. به زودی کشتی حرکت می‌کنه و میتونی اونجا منتظرم بمونی. هنوز یه سری کار برای انجام دادن دارم اما بهت قول میدم پذیرایی خوبی ازت بشه.
چشمان شفافش قدرت بیان هرجمله ای را از تهیونگ میگرفت. زمانیکه آن نور درخشان را در تیله ی چشمانش میدید کلمات را از یاد میبرد و فراموش میکرد باید مخالفت کند. خوشحال بود؟ به نظر می‌رسید اینطور باشد. آن نگاه پر ذوق خوشحالی را فریاد میزد.
جئون سکوت و خیره شدن عکاس را پای موافقتش نوشت و بازویش را به نرمی گرفت تا او را با خود همراه کند.
_ از این طرف.
و به سمت راهرویی که با چندین در، راه به مکان های مختلفی داشت حرکت کرد.
هنوز از چتر درون دست تهیونگ قطرات باران به روی زمین می‌ریخت.
_ جونگکوک، میتونیم قبلش باهم صحبت کنیم؟
_ ممکنه کمی منتظر بمونی؟ بعد...
_بعد نه! الان...
کلام آرام تهیونگ او را از حرکت بازداشت و نگاه کنجکاوش را به چشمان پر از حرف تهیونگ دوخت.
_ مشکلی پیش اومده؟  چیزی رو فراموش کردی؟
اما شانه بالا انداختن و سر تکان دادن تهیونگ بیش از پیش متعجبش کرد.حس خوبی از آن پرحرفی نگاه و کم گویی زبان نداشت و امیدوار بود هرچه زودتر چیزی به زبان بیاورد. اما تهیونگ هنوز به چشمان پسر که درخشش را از دست داده بود نگاه میکرد و جملات درستی در ذهن نداشت.
_ راجع به اومدنت که نیست؟
منحرف شدن نگاه عکاس به سمت دیگری باعث شد قلبش یک آن فروبریزد. سردرگم به اجزای صورتش نگاه کرد و منتظر ماند تا با یک شوخی ابلهانه مواجه شود اما بر لب های تهیونگ اثری از لبخند نمی‌دید. 
کلافه از سکوتی که قصد شکستنش را نداشت مچ دست عکاس را گرفت اولین دری را که دید، گشود تا واردش شوند.
مرد لاغر اندامی درحالیکه دو جعبه ی سیب را بلند میکرد با تعجب به آن دو نگریست که جونگکوک به انگلیسی و با تندی گفت:
_ چند لحظه ما رو تنها بذار جویی!
مرد در نور کم انبار توانست بازرگان را تشخیص دهد، بعد از شنیدن صدای رسای جئون، چند سیب درون دستش را همانجا گذاشت و زیر لب « بله » گفت.
گام هایش با سرعت متوسطی به بیرون کشیده شدند اما برای جئون مانند حرکات آرام یک تنبل جلوه میکرد. دست خودش نبود؛ تنها قصد داشت به راز پشت سکوت تهیونگ پی ببرد. زمانیکه بالاخره موی بور‌ مرد، پشت در ناپدید شد جونگکوک نفس عمیقی کشید تا عجله را از کلامش دور کند.
_می شنوم! جریان چیه؟
تهیونگ هنوز در ذهنش جمله می چید و زمان بیان شدن، همه را پاک میکرد بنابراین تنها لب هایش بی صدا تکان میخوردند.
جئون لحظاتی را به خیره شدن سپری کرد و وقتی مطمئن شد عکاس شوخی نمی‌کند گفت:
_ حس خوبی ندارم! به نظر میاد قصد داری برای نیومدنت بهونه ردیف کنی.
_ بهونه نیست.
_ پس مسئله همینه. نمیخوای بیای؟
تهیونگ به دیوار محکم پشت سر‌اش تکیه زد و با دست آزاد‌ موهایش را بهم ریخت‌.
_ موضوع خواستن و نخواستن نیست.‌.. نمیتونم که بیام‌.
پوزخند جئون ناشی از بهم ریختگی روانی اش بود. نمی‌توانست چیزی را که می شنید بپذیرد.
اینبار نوبت بازرگان بود که سکوت کند و تهیونگ به او چشم بدوزد. زمانیکه مطمئن شد جونگکوک چیزی نمی‌گوید، به قصد برگرداندن آرامش به آن چشم ها لب گشود.
_ من قصد ندارم ناراحتت کنم. چون در وهله ی اول این خودمم که در حال تقلا و عذاب کشیدنم.
پسر کوچکتر در تلاش برای خودداری و عدم بروز خشمش پرسید:
_ چی مانعت میشه؟ دیروز چیز دیگه ای بهم گفتی.
_ حقیقتو گفتم!
اما با شنیدن این دروغ واضح، نتوانست به خودداری ادامه دهد.
_ شوخیو بذار کنار مرد! هدفت چیه؟ تو کیم تهیونگی و دیروز گفتی باهام میای تا از این کشور طاعون زده بریم. حالا چه اتفاقی افتاده که نظرت عوض شده؟!؟
خیره به آن صورت پاسخ داد:
_ بهت گفتم کیم! اما نگفتم کیم تهیونگ!
چشم متعجب جونگکوک به اخم ریزی زینت یافت تا اطلاعات بیشتری از لبان تهیونگ خارج شود.
_برادرم ... کیم تهگوگ! اومدم که ازت خواهش کنم، با خودت ببریش!
زمانیکه جئون در تحلیل چیزی که بر زبان پسر  جاری شده بود با دقت جملات را کنکاش میکرد، در بدون ضربه و اجازه ای برای ورود باز و پسرکی تپل با ابروهای پهن در چهارچوب ظاهر شد. نگاه متعجبش بین آن دو گشت و خواست اجازه ی ورود بگیرد اما برای اینکار آنقدر دیر بود که جئون بی ملاحضه خشمش را بر سر پسر خالی کند.
_ برو بیرون!
صدای محکمش به دور از فریاد و گستاخی، پسرک را میخکوب کرد و  در ثانیه از چهارچوب در فاصله گرفت.
_ عذرمیخوام من ...
اما در بلافاصله در صورتش کوبیده شد و بعد از دو ثانیه صدای قفل شدن آن در گوش‌ش پیچید.
جئون چند نفس عمیق دیگر کشید تا دوباره به خود مسلط شود. قصد داشت آخرین ریسمان ها را هم در چنگ‌ بگیرد بلکه بتواند نظر عکاس را تغییر دهد.
_ رفتن برادرت از این کشور چه کمکی به تو میکنه؟ نگرانشی؟ مشکلی نیست! باهم میریم. من، تو و برادرت!
تهیونگ چشمانش را در فضای کم نور و پر از مواد خوراکی گرداند و به این فکر کرد که چگونه باید آرمانش را توضیح بدهد. مگر توضیح دادنی بود؟ از طرفی، تا زمانیکه توضیح نمی‌داد کسی باورش نمیکرد!
جئون به او نزدیکتر شد و سر شانه اش را لمس کرد.
_ تهیونگ؟
اما نگاهی که به سمتش برگشت پر از جواب هایی بود که دلش نمی‌خواست بشنود. آن چشم های مشکی نیامدن را فریاد می‌زدند ولی برای بیان شدن به دنبال بهانه میگشتند.
پلک های جونگکوک برای لحظاتی به روی هم افتاد و اینبار چشم بسته پرسید:
_ از اولم قصد نداشتی که بیای... بخاطر همینه که دوربینت دیگه همراهت نیست. نگاتیو هاشو نگه داشتی که ازش برای کار دیگه ای استفاده کنی! درست نمیگم؟
عکاس در مقابل هوش و ذکاوت جئون حرفی برای گفتن نداشت. تنها قصد داشت او را در آغوش بگیرد اما پیش از آنکه دستش را جلو ببرد پلک هایش از هم فاصله گرفتند.
_تو خواستی که کنار هم باشیم.
انگار آن جمله را در ذهنش و برای یاد آوری به خود بیان می‌کرد.
_من آرزو کردم!
_و من گفتم برآورده‌ش میکنم.
_ برآورده کردن آرزوی ها دست ما نیست جئون...
بازرگان با طعنه به جای خالی دوربین به روی گردن پسر اشاره زد و گفت:
_ دوربین لعنتی تو میتونه به جنگ پایان بده!؟
_ دوربین لعنتی منو دست کم نگیر. اون تو رو برام آورد! پس کارای بزرگی ازش ساختست.
گره مشت جونگکوک باز شد اما نه درجهت آرامش، که در جهت به دام انداختن یقه ی عکاس!
_ با این حرفا باعث نمیشی ازت دل بکنم!
_ دل نکن جئون.
لحن آرام تهیونگ او را بیش از پیش برافروخته میکرد. سعی داشت منطقی بیاندیشید اما همه ی حسی که در آن لحظه او را احاطه کرده بود، در «فروپاشی» خلاصه میشد.
_ پس اسم کاری که الان داریم انجام میدیم چیه؟
_ وداع؟
چقدر گستاخ بود که اینقدر صریح قلب جئون را میدرید.
_ وداع درد نداره؟
در تلاش بود تا ضعفش را نشان ندهد اما لرزش صدایش هنگام پرسیدن آن سوال اجتناب ناپذیر بود.
_ داره!
او را یکبار و محکم به دیوار پشت سرش کوبید و بار دیگر پرسید:
_پس چه مرگته تهیونگ؟! جنگ برای تو جهنمه اما تو فقط وقتی تو جهنمت زندگی می‌کنی خوشحالی! چرا میخوای به هردومون درد بدی مرد؟
_ شاید درد بزرگتری آزارم میده.
یقه ی تهیونگ هنوز توسط انگشتان پسر مقابلش احاطه شده بود اما نه از او میترسید و نه قصد خلاصی داشت. آن چهره ی زیبا حالا بهتر میتوانست رصد شود.
_ با اینجا موندن و رفتن تو دل جنگ، دردت برطرف میشه؟
_شاید بیشتر بشه! چون اونوقت تو رو ندارم.
جونگکوک خسته بود ، از متقاعد کردن او خسته بود و این از شل شدن گره دستانش مشخص شد.
_ نمیفهممت مرد... نمیفهممت.
چند قدم فاصله گرفت و عاصی از وضعیتی که تغییرش سخت به نظر می‌رسید به روی یک از جعبه ها نشست.
مدتی طول کشید تا سکوت بینشان که هرازگاهی با صدای کارکنان در خارج از انبار شکسته میشد، پایان یابد.
پوزخند جونگکوک نصیب سیب سبز قل خورده به روی کف شد و آن را برداشت. با پرت کردنش به سمت بالا و بعد قاپیدن آن گفت:
_ باورم نمیشه... فکر میکردم امروز میتونه یکی از بهترین روزای زندگیم باشه.
سرش را بالا آورد و خیره به تهیونگ که هنوز یک اینچ هم تکان نخورده بود ادامه داد:
_ تو بهم امید دادی و الان قراره همشو ازم بگیری!
اقرار این حرف برای عکاس تازه نبود. او همیشه آن را می شنید.
_ زندگی من چیزی جز ناامیدی های پی در پی اطرافیانم از من نبوده.
_من با اطرافیانت آشنا نیستم اما اینبار تو به جای من تصمیم گرفتی!
این دیگر زیاده روی بود. تهیونگ نمی‌توانست در برابر آن از خودش دفاع نکند چرا که خود را بیش از جونگکوک آسیب پذیر میدید. تکیه اش را از دیوار گرفت و گفت:
_ اگه ازت بخوام این دریا رو رها کنی و کنارم تو خونه ای که بیچارگی و فقرش حال آدمو بهم میزنه زندگی کنی، اینکارو میکنی؟
سکوت بازرگان با صدای گام هایی که به سمتش می آمد ادامه یافت تا زمانیکه بالاخره تهیونگ به او برسد و مقابلش قرار گیرد. انگار جوابی نداشت که بدهد.
_ پس به جای خودم تصمیم گرفتم.
سیب بی هدف از دست جئون رها شد و با لحنی که دیگر خشمگین به نظر نمی‌رسید زمزمه کرد:
_تو قراره دومین نفری باشی که تو جنگ از دست میدم؟
و عکاس توانست بغض نهفته در گلویش را ببیند. آن صدا٬ آن مردمک های لرزان که هیچ اشکی نداشتند... آن ها می‌توانستند پاهای سرکش و رام نشدنی تهیونگ را برای ابد به دام بیاندازند تا اسیر شود. اصلا چرا قصد داشت در کره بماند؟ ارزشش را داشت؟ شاید واقعا دوربینش به هیچ دردی نمی‌خورد ...
_ تو فکر می کنی این، آخرین دیدارمونه؟
فاصله ی کمشان با هیچ آغوشی کمتر نشد.
_نیست؟ معجزه میشه و وقتی رسیدم تو اونجایی تا با یه دست گل بهم بگی غافلگیرت کردم؟ منم با یه لبخند مضحک از شادی بهت زل بزنم و بگم اصلا انتظارشو نداشتم مرد. اگه آخرش اینه میتونم بگم پایان خوشایندیه... یه پایان آبکی و خوشایند.
از تصور آن لحظه لبخند نزد.
_ ممکنه اتفاق بیفته!
_ دلم میخواست میتونستم حرفتو باور کنم.
دستان تهیونگ بالاخره جرأت پیدا کردند تا به او نزدیک شوند. همزمان با در آغوش گرفتن کمرش زمزمه کرد:
_ فکر می‌کنی برام آسونه...
و بعد اتصال پیشانیشان به هم ادامه داد:
_ اما این سخت ترین کاری بود که انجام دادم. مخالفت با تو!
با صدای ضربه ای که به در خورد جونگکوک کلافه از وقت ناشناسی کارکنان گفت:
_فقط نیم ساعت تنهام بذارید!
اما صدای فرد پشت در کمی آشنا تر بود. مرد سیاه پوستی که در سفر ها مشاورش محسوب میشد.
_ جناب جئون اینجایید؟ کاپیتان گفتن باید زودتر حرکت کنیم.
زیر لب زمزمه کرد:
_ کاپیتان بره به درک!!
و بعد صدایش را بلند کرد تا جمله ی دوم به گوش مرد برسد.
_ چند لحظه دیگه میام.
_ یه مسئله ی دیگه هم وجود داره... یه نفرو تو جعبه های خالی پیدا کردیم.
چطور نمی‌توانستند برای مسائل شبیه به هم راه حل مشابه بکار ببرند؟
خواست لب باز کند و بگوید باید او را بیرون بیاندازد و اما نگاه تهیونگ او را منصرف کرد.
_ نکنه اون...
تایید عکاس با انداختن پلک هایش به روی هم همراه شد. کلافه از موقعیت عجیبی که در آن به دام افتاده بود آهی کشید و سپس پاسخ داد.
_ به اتاق کارم ببریدش و تا زمانیکه نیومدم تنهاش نذارید.
مرد سیاه پوست قصد داشت بپرسد « یعنی مثل همیشه به بیرون پرتش نکنند» اما با وجود تنشی که در صدای بازرگان حس میکرد سوال بی موردش را نادیده گرفت و تنها اطاعت کرد.
پیشانیشان دوباره به هم متصل شد و اینبار جونگکوک بود که آن را انجام داد.
_ حداقل بهم بگو که یه روز باهام میای. بگو یه روزی میرسه که ...
_ یه روزی میرسه!
_ و اون روز تو زنده ای.
تهیونگ اطمینانی به جوابش نداشت. تنها می‌دانست که نمی‌تواند مانند جئون خوددار باشد و هر لحظه ممکن است بغض خفه کننده اش بشکند. دستش را لای موهای صافش فرو برد و مماس با لب وسوسه کننده ی او پاسخ داد:
_ اگه مرده باشم، ... دیگه بهم علاقه ای نداری جئون ؟ جئون جونگکوک؟ پسر من !؟
رقص انگشتان باریک تهیونگ بین موهایش را دوست داشت اما چرا مانند قبل از آن لذت نمی‌برد. شاید چون می‌دانست که دیگر نمی‌تواند آن را داشته باشد.
_ حرفات فقط حالمو بدتر می‌کنن.
بین بغض هایش به سختی لبخند زد.
_ ولی تو دوست داری بشنوی.
و او را سخت تر در آغوشش گرفت. کاش می‌توانست در او حل شود ... یا جان دهد، اما مجبور به ترکش نباشد.
دستان جئون دو طرف صورت پسر نشست و گفت:
_ دوست دارم این خواب شب قبل از حرکتم باشه. بعدش بیدارشم و با تو مواجه شم که میگی لعنت به جنگ، من باهات میام.
_ هنوزم میگم. لعنت به جنگ!
_ ولی بعدش باهام نمیای.
دیگر نمی‌توانست. قلبش را تکه تکه شده و درون دستش میدید و این خیلی زیاد بود. حتی بیشتر از جدایی های سابقش...
بی اختیار و ناگهان لب درشت و زیرین بازرگان را بین لب هایش گرفت و همان لحظه بود که اولین قطره ی اشک راهش را از بین پلک فشرده ی عکاس پیدا کرد تا به روی صورتش بغلتد.
جونگکوک هم با میلی که هوس سرکوب کردنش را نداشت به بوسه ادامه داد و صورت پسر را قاب گرفت. هر بوسه با ناباوری کاشته میشد و بلافاصله ادامه می یافت که مبادا آخرین فرصت هم از چنگشان برود.
طعم شور اشک تهیونگ بین لب هایشان مزه ی غریبی ایجاد کرده بود و باعث میشد در هر ضربان، بازرگان غم از دست دادن را به او گوشزد کند.
زمانیکه لب هایشان برای چند ثانیه از هم فاصله گرفت بالاخره اعتراف کرد:
_ این خیلی غم انگیزه... برای تحملش بیش از حد ضعیف شدم. برای تحمل یه غم دیگه.
تهیونگ از پس پرده ی اشکی که حالا کنترل میشد به او چشم دوخت و گفت:
_ من حال بهتری ندارم جونگکوک! تو میتونی ازم بخوای که باهات بیام و نوید روزای بهتر رو بهم بدی. اما همینم ازم ساخته نیست. فقط میتونم شاهد رفتنت باشم ...
با پاک کردن قطرات اشک از روی مژه های خیس و گونه ی استخوانی تهیونگ پاسخ داد:
_کاش فقط یه روستایی ساده بودی! اونوقت با گفتن از روزای آینده٬ امیدوارت میکردم و میدونستم که فریبش رو میخوری.
دست جئون را گرفت و بعد از بوسیدن سر انگشت خیسش آن را همانجا، روی لب هایش نگهداشت‌‌.
_ اگه کس دیگه ای بودم حسی بیان ما شکل میگرفت؟ تو به این تهیونگ علاقمند شدی! کسی که رو به روت ایستاده و بدون اهدافش احساس بی ارزشی داره.
قلبش از بوسه ی پسر به روی سر انگشتش لرزید و نتوانست از آن چشم بردارد.
_که قراره پشت سرم جا بمونه و زمان خداحافظی کلاهشو برام تکون بده.
با سکوت تهیونگ، بازرگان نفس عمیقی کشید که بازدمش به روی صورت پسر نشست.
_متاسفم که نابالغ رفتار میکنم. روزایی از زندگیم هست که فراموش میکنم چندین سال از ورودم به بزرگسالی گذشته و باید دید منطقی تری به مسائل داشته باشم اما این سخته...
_  احساسات رو نمیشه با منطق خفه کرد.
سرش را به پیشانی پسر تکیه داد و ناتوان لب زد:
_ نیاز دارم که بشنوم دوباره می‌بینمت.
_ اگه بگم و عمل نکنم چه اتفاقی میفته؟
چشمش را بست و چیزی نگفت. انگار هیچ امیدی وجود نداشت.
_ برات نامه می‌نویسم.
نامه که نمی‌توانست دردش را دوا کند! بی اختیار جمله ی تهیونگ را تکرار کرد:
_کاش داخل اون پاکت تو باشی.
عکاس خود را کاملا به آغوش او سپرد و بین غم هایشان ، لبخند زد.
_ آشنا بود.
با نوازش کردن تهیونگ پاسخ داد:
_ من طبع هنری ندارم و از شعر و نقاشی و عکس سر در نمیارم. فقط میتونم بهت بگم دوستت دارم . همین جمله ی کوتاه و تکراری همه ی حسیه که بهت دارم.
تهیونگ باورش نمیشد که آن جمله در این لحظه شنیده است. لحظه ای که باید یکدیگر را ترک کنند.
_ این کافیه! شنیدنش از لبای تو برام کافیه.
سکوت و سکوت ...
بیش از پنج دقیقه هر دو در آغوش یکدیگر باقی ماندند و چیزی نگفتند. انگار هر دو می‌دانستند که جمله ی بعدی باید آن ها را از یکدیگر جدا کند.
_الان باید بهت بگم خدانگهدار؟ یه بغل و تموم؟
عکاس برای عوض کردن حال او سعی کرد کمی بامزه شود. به هرحال آن اتفاق می افتاد چه بهتر اگه می‌توانستند بدون اشک و آه انجامش دهند.
_ میتونی اول بغلم کنی و بعد بگی خدانگهدار.
_ شوخ طبعی هات خنده‌دار نیستن.
_اما لبخندت اینو نمیگه.
و بوسه هایی زیر گوش، کنار شقیقه، به روی چشم و در انتها به روی لب های جئون کاشت.
دل کندن از او سخت تر از آنچه که تصور میکرد بود. فکر اینکه همه چیز را دور بریزد و با او برود ثانیه ای رهایش نمی‌کرد اما ... تهیونگ بدون هدف هایش دلیلی برای زندگی پیدا نمیکرد. هدف هایی که پیش از همه، او را از فرد مورد علاقه اش جدا میکرد.
زیر لب گفت:
_ بهت برمی‌گردم جئون.
اما خودش هم می‌دانست که هیچ تضمینی برای آن ادعا وجود ندارد.
فضای انبار دوباره غرق سکوت شد.
و دیگر از چتر کنار دیوار، آبی به روی زمین نمی‌چکید.

LeicaTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon