part 07

2.6K 646 152
                                    

سه ساعتی میشد که در خیابان های شهر قدم میزد و دوربینش هر از گاهی سوژه ای برای عکاسی پیدا می‌کرد.از بیمارستانی که چندی پیش بهره برداری شده بود و به نظامیان خدمات میرساند ، از خانه ای که با بمباران موشکی ویران شده بود و زنی که تلاش می‌کرد کمد نیم سوخته اش را باز کند، از نشستن تک پرنده ای نزدیک گلوله ای رها شده به روی زمین و ....
این بین چند سرباز غیر بومی با دیدن دوربینش درخواست کردند از آنها عکس بگیرد. حقیقتا تمایلی به اینکار نداشت اما مخالفتی هم نکرد. مقابلشان ایستاد، دوربینش را بالا گرفت و آن ها را در قاب تاریخ ثبت کرد. این عکس ها می‌توانستند به آنها عمر جاوید ببخشند؟ تهیونگ می‌توانست آن ها را زنده نگهدارد. نفسش را در هوایی که بوی باروت میداد رها کرد و دوربینش را به درون کیف مخصوصش برگرداند. ساعت چند بود ؟

***

زمانیکه به خیابان منتهی به کلاس رسید، آفتاب از دیدش پنهان شده بود و راه توسط چراغ های عابر روشن می‌شد که آن هم هر از گاهی می‌پرید و تهیونگ مجبور بود به نور ماه یا خانه ها دل خوش کند.
فردی تکیه زده  به دیوار ساختمان ، کلاه بر سر، سیگار می‌کشید. با نزدیک شدنش توانست تیرگی و روشنایی های صورتش را بهتر ببیند. بازرگان با دور کردن سیگار برگ از لب ها و خاموش کردن آن با نوک کفشش، به قامت کیم نگاهی انداخت.
_عادت به تاخیر داری؟
با لبخند دسته کلیدی را از جیب شلوار نخی اش خارج کرد. یک بلوز سفید  جذب و ساسبند های متصل به شلوار بالا تنه اش را جذاب تر از هر زمان دیگری نشان میداد. آستین های بلوز به سختی بازویش را میپوشاند و تهیونگ آن را به سمت سرشانه هایش لول کرده بود. مکالماتشان هیچگاه با کلمات عادی و همیشگی آغاز نمیشد. نه سلام و نه چطوری؟
تصمیم گرفت به سوال دو پهلوی جونگکوک، جوابی دو پهلو بدهد!
_ نه همیشه!!
و همزمان با آن، یک ابرویش را برای پسر بالا برد. پاسخ جونگکوک تک خنده ای کوتاه و بی رمق بود. تعجبی هم نداشت؛ از آخرین ملاقات و وخامت حال پسر تنها یک روز میگذشت.
_ دنبالم بیا...
و به او اشاره کرد وارد ساختمان شود. بازرگان تصور کرد قرار است به طبقه ی دوم و کلاس بروند اما مسیری که تهیونگ در پیش گرفت پله های ‌رو به زیر زمین بود.
لامپ زرد رنگ مدام خاموش و روشن می‌شد به همین دلیل سعی داشت گام هایش را با احتیاط بیشتری بردارد.
_ بهتر نیست یه فانوس همراهمون باشه؟
_ من این راهو حفظم. اگه فکر می‌کنی میفتی، دستمو بگیر!
اما منتظر نماند تا جونگکوک اقدامی کند و ناگهان برگشت و دستش را در دست راستش گرفت. بازرگان قصد داشت بگوید نیازی نیست اما با لمس دستان پسر از گفتنش پشیمان شد و اجازه داد نگهش دارد.
با رسیدن به آخرین پله، یکی از آن کلیدها را برای باز کردن در استفاده کرد. تشخیص جزئیات صورتش سخت بود اما وقتی در باز شد، جونگکوک توانست لبخند دعوت گرش را ببیند.
_ بیا داخل !
تاریکی بود و تاریکی...
به شکلی که حس میکرد اگه واردش شود به پوچی می‌رسد.تردید بازرگان باعث شد تهیونگ دستش را آرام بکشد و به درون چیزی که هنوز برایش ناشناخته بود ببرد.
زمانیکه در بسته شد، برای کمتر از پنج ثانیه سکوت تنشان را احاطه کرد. نمی‌توانست عکاس را ببیند اما حضورش حس میشد. نزدیک بود و هنوز دستش را در دست داشت.
_ترسیدی؟
با پوزخند صداداری سعی کرد مضحک بودن آن جمله را متذکر شود.
_ترس؟ این روزا بیشتر از از دست دادن کسایی که دوستشون دارم  میترسم٬ نه تاریکی.
_ تاریکی هم می‌تونه یکی از دلایل از دست دادن باشه.
اما زمانیکه دستش را رها کرد، خود را تنها دید. واکنشی نشان نداد تا پسر کاری کند... شنید که دسته کلید ها را جایی آویزان کرد و بعد چیزی را فشرد! حدس میزد آن همان چیزیست که او را از این تاریکی مطلق نجات میدهد.
نور سرخ رنگی که فضای مقابلش را روشن کرد ابتدا چشمانش را آزرد اما طولی نکشید که توانست به آن عادت کند.
_ اوه!
با دیدن صحنه ی روبرو‌٬ با ابرو های بالا پریده، بی اراده شگفتیش را ابراز کرد.
چند گام پیش رفت و درحالیکه به عکس های آویزان شده به روی بند کنفی نگاه میکرد گفت:
_ فکر نمی‌کردم این شکلی باشه! این ... منظورم اینه که این... واقعا یه تاریکخونه‌ست!
تهیونگ که از اشتیاق پسر لذت میبرد با دست های باز به میز های ردیف شده اشاره کرد.
_درسته... عروس سیاه پوش من!
و سرش را به سمت جونگکوک برگرداند.
_ پس انتظار داشتی با چی مواجه بشی؟
غرور تهیونگ از لحن سخن گفتنش مشخص بود. نگاهی به تشتک های حاوی محلول انداخت و در حالیکه به آن افتخار ملحق میشد جواب داد:
_ فکر میکردم کوچیکتر و البته محدود تر باشه. حقیقتا فکر نمی‌کردم بتونی ابزار کارتو اینجا پیدا کنی!
زیر زمین، سقف کوتاهی داشت و اندک حفره ها هم با پارچه مسدود شده بودند تا هیچ نوری به جز نور مخصوص، خود را به این مکان نرساند. نمی‌توانست جزئیاتش را به درستی ببیند و نور ضعیف قرمز رنگ تنها هاله ای از اجسام را به نمایش می‌گذاشت. چهره ی تهیونگ را هم...
_فکر کنم فراموش کردی من کجا تحصیل کردم. خیلی از اینا رو تو فرانسه تهیه کردم.
با چرخیدن به دور جونگکوک به محفظه ی عجیبی نزدیک شد و ادامه داد:
_ همه چیز از اینجا شروع میشه.
دو پوشش مشکی رنگ را تا آرنج هایش بالا کشید که روی مچ دستش خاتمه یافته و انگشتانش آزاد ماندند.
بازرگان نزدیک تر شد اما زمانیکه حس کرد بدنش به او برخورد میکند کمی عقب کشید. امیدوار بود واکنش غیر ارادی اش توجه تهیونگ را جلب نکرده باشد چون نمی‌دانست دقیقا چه دلیلی برایش بیاورد. این رفتار بیش از همه خودش را عاصی میکرد. اینکه اینطور خود را می‌باخت و دست و پایش را گم میکرد بسیار مبتدی نشانش میداد. پس یک دستش را در جیبش فرو برد و با تک سرفه ای از خودش خواست به افکارش خاتمه دهد. باید دوباره اعتماد به نفسش را باز می‌گرداند.
تهیونگ دوربینش را از درون  کیفش بیرون کشید و بعد از جدا سازی نگاتیو، مشغول کار شد.
_اول باید کاش کاغذ روی آتتاندیسور قرار بگیره.
و با دقت بسیار انجامش داد. نور سنجی و تنظیم دیافراگم از مراحل دیگری بودند که تهیونگ به آن مشغول شد. زمانسنج کوچکی را چرخاند و زمزمه کرد:
_باید منتظر بمونیم تا مراحل جاودانه شدن انجام بشه!!
و به سمت جونگکوک برگشت. بازرگان به عکس های آویزان شده خیره بود و سعی میکرد در نور کم جزئیاتش را ببیند.  نور سرخ رنگ قسمتی از برجستگی و فرو رفتگی های صورت تا گردن پسر را روشن میکرد. برای مدتی که به عکس خیره بود، تهیونگ هم به تماشای نیم رخش ادامه داد!! میتوانست آن لب ها، چشم ها و ترکیب زیبای صورتش را هم جاودانه کند؟ یا آن رگ هایی که با شدت نبض میزدند.
_ اینا مربوط به جنگن؟ ظاهرشون کردی؟
زمانیکه برگشت و مچ نگاه خیره ی عکاس را گرفت ، تهیونگ هنوز هم به او خیره بود و سعی نکرد نگاهش را بدزدد. طوری رفتار میکرد انگار این هم یک کار متداول است. جزئی از فرایند ظهور عکس!
خیره در مردمک های تیره ی جونگکوک پاسخ داد:
_ آره! تو اولین کسی هستی که اونا رو میبینه.
دستش را کشید و گیره ی عکس را برداشت تا از نخ کنفی جدایش کند.
_  اینو وقتی گرفتم که به مدار ۳۸ درجه نزدیک شده بودیم. اسم شهرش یادم نمیاد اما یادمه که چه خرابه هایی دیدم.
عکس را به دست جونگکوک داد و پسر توانست بهتر نگاهش کند. عکس، عروسکی به روی خرابه های یک خانه را به تصویر میکشید. عروسکی پارچه ای که سازنده اش با مهارتی ناشیانه دو دکمه را به جای چشم تعبیه کرده بود و لبخندی را با نخ سرخ رنگ برلبش دوخته بود. پارچه ای که به عنوان دامن داشت سوخته و رنگش به زردی میزد.
تهیونگ ادامه داد:
_  این خونه مردیه که متهم به جاسوسی شد. با زن و دو دخترش تو خونه حبسش کردن و بعد... خونه سوخت! حبس شدگانش هم...
گره محکمی بین ابروهای جونگکوک شکل گرفت اما سکوت کرد. نمی‌دانست چه بگوید ... شبیه آن را کم ندیده بود اما این چیزی از وحشتناک بودنش کم نمی‌کرد.
همه ی آن صحنه ها او را به یاد برادرش می انداخت و قلب غمگینش را غمگین تر میکرد.
در فاصله ای که بازرگان به عکس نگاه و احتمالا تصویر دخترکِ صاحب عروسک را در ذهنش تجسم میکرد، تهیونگ عکس دیگری را برداشت.
آن یکی را در دستان خودش گرفت و گفت :
_ هیچوقت فکر نمی‌کردم با این میزان از وحشی گری مواجه بشم اما تَه همه ی « چرا» هام به « جنگه دیگه» می‌رسیدم. این دردناک تر بود. اینکه جنگ توجیهش میکرد....
توجه پسر هم به آن عکس جلب شد و سعی کرد وحشی گری دوم را ببیند.
تصویر تیر برق های ردیف یک خیابان و بدن هایی که به رویش بسته شده بودند تا جان دهند، بود. عکاس سر هیچکدام را در عکس نیانداخته و تنها تن شکنجه شده و زخمیشان دیده میشد.
_ وقتی به این شهر رسیدم جمله های جالبی رو درودیوار شهر میدیدم. « اینچئون توسط مردم دموکراتیک جمهوری کره آزاد شد!» به مفهوم آزادی شک میکردم وقتی می‌دیدم مسیحیا رو به ضرب گلوله کشتن! فقط چون خدا رو باور داشتن ... از نظر اونا باور به خدا مجازات نابخشودنی ایه!
زمانیکه به جئون نگاه کرد، پسر هنوز به عکس خیره بود. آرام پرسید:
_ تو چی؟ تو به خدا ایمان داری؟
جونگکوک با پوزخندی عکس را برگرداند و در جیب کتش به دنبال قوطی فلزی سیگاربرگ گشت.
_ من خودمم سخت باور کردم جناب کیم!
هرگاه که بحثشان جدی میشد، جونگکوک او را رسمی خطاب قرار میداد و این بینشان به یک مزاح تبدیل شده بود.
به قصد آتش زدن توتون، کبریت کشید اما تهیونگ بلافاصله مانع شد.
_ مشکلی نیست اگه بیرون سیگار بکشی؟ کاغذای عکس حساسن...
بازرگان نه فوراً، اما صادقانه عذرخواهی کرد.
_ متاسفم! از روند کارت با خبر نیستم.
با به صدا در آمدن زمان سنج، سر پسر به سمت آن دستگاه برگشت‌. کاغذ را توسط یک گیره در محلول مخصوص درون تشتک خواباند.  جونگکوک قصد نداشت آن لحظه را از دست بدهد. چشمان مشتاقش به انتظار نشست تا کاغذ به تشتک سوم منتقل شود و بالاخره بتواند رد محوی از عکس ببیند.
تهیونگ کاغذ را درون محلول تکان می داد و زمانیکه اطمینان یافت همه ی جزئیاتش ظاهر شدند، آن را بیرون کشید تا به بند کنفی گیره بزند. تصویرش جونگکوک را به خنده وا داشت.
_ جالبه! هنوزم میگی منحرف نیستی؟
تصویر سربازی بود که لبان یک دختر را می‌بوسید. ابتدا متوجه نشد اما با کمی دقت جوزفین را شناخت!
_ منحرف؟ من فقط یه معاشقه رو ثبت کردم دریانورد عزیز! نکنه میخوای بگی چشمات با این صحنه غریبن!
هنوز رگه هایی از خنده در جملات جونگکوک مشهود بود.
_ پس باید دست سرباز، که تقریبا درحال لمس پشت دخترکه، نادیده بگیرم؟!
_ اینکارم جزئی از معاشقست! درست نمیگم؟
و منتظر ایستاد تا جوابش را از بازرگان بگیرد. اما جونگکوک ناخودآگاه تهیونگ و معشوقه ی فرانسویش را در این حالت تصور میکرد!! نمی‌دانست چه چهره ای را به جای تصویر آن پسر در ذهنش تجسم کند پس تنها تهیونگ را واضح دید. با چشمانی بسته و لب هایی که به بوسه مشغول بودند.
متوجه نبود حین خیال پردازی هایش مستقیما به لب های عکاس خیره شده!!
با کشیده شدن لب های تهیونگ، پسر مقابلش افکارش را کنار زد و به چشمانش نگریست تا آن پوزخند را بهتر درک کند.
عکاس نزدیک شد و بی‌قید پرسید:
_ به چی فکر میکردی؟
جونگکوک طبق قوانین ذهنیش باید قدمی عقب می‌رفت و همین کار را هم انجام داد اما به دام افتادن مچ دستش باعث شد فاصله دوباره به یک اینچ برسد.
_ فاصله گرفتنت از چشمم دور نمیمونه! بهت گفته بودم من یه عوضی نیستم و قرار نیست به زور  ببوسمت!
بازرگان می‌توانست با یک حرکت مچ دستش را آزاد کند اما فقط ایستاد و به او خیره شد. چیزی که در سرش می‌چرخید برای بیان شدن اجازه نگرفت و بی هوا به روی زبانش پرید.
_ اگه مشکلی باهاش نداشته باشم چطور؟
نفهمید آن را چگونه بیان کرده و از اشاره ی غیر مستقیمش برای «بوسیده شدن»، خودش هم شوکه شد. شاید هم عمدا به زبان آورده بود. هرچه که بود بلافاصله اصلاحش کرد ‌تا نگاه متعجب تهیونگ را تغییر دهد. انگشتش را زیر بینیش گذاشت و بعد از صاف کردن گلویش جدی شد.
_منظورم اینه که اشتباه برداشت کردی. من مشکلی با گرایشت ندارم پس چرا باید فاصله بگیرم؟
این برخورد های ضد و نقیض، تهیونگ را مانند سراب به این سو آن سو میکشید. گاهی حس میکرد میل به نزدیکی دارد و بعد از چند ثانیه او را در دور ترین فاصله از خود میدید! برای نزدیک ماندن او به خودش باید چه کاری انجام میداد؟ نمیتوانست انکار کند که بازرگان به او حس خاصی میبخشد و تهیونگ از آن حس لذت میبرد.
جونگکوک معذب از نگاه خیره ی پسر، کمی کراواتش را کشید تا بتواند از خفگی نجات پیدا کند اما شک داشت آن تکه پارچه دلیلش باشد. انگار سعی داشت از چشمانش چیزی بخواند و کوک امیدوار بود مردمک هایش اینبار مانند خط بریل عمل کنند.
آن فاصله ی نزدیک، نوری که به سختی چهره اش را نمایان میکرد و صدای نفس هایش که در سکوتشان واضح تر به گوش می‌رسید، همه دست به دست هم میدادند تا بازرگان نتواند راه فراری بیابد و سردرگم منتظر بایستد.
تهیونگ اما، از آن هم نزدیک تر شد  و آرام پرسید:
_پس ... اگه....
هر کلمه با ۲۴ ساعت تاخیر به گوش بازرگان می‌رسید!
_بخوام بهت نزدیک بشم، مشکلی نداری؟
متعجب از آن سوال لب های خشکش را تر کرد و باز هم بی هدف گره کراواتش را کشید. باید میپرسید« چه نوع نزدیکی» اما پرسید:
_ چه مشکلی؟؟
خروج ملایم اما سریع هوا از بین لب های تهیونگ به صورتش خورد و گرمایش به روی پوستش نشست‌. پوزخندش ناشی از ناباوری یا هرچه که بود باعث شد جونگکوک برای عادی نشان دادن موقعیت به سختی لبخندی بزند.
_ به هرحال ما الآنم دوست محسوب میشیم و به هم نزدیکیم! اینطور نیست؟
بالاخره توانست افکارش را جمع کند، دیگر نباید کنترلش را از دست میداد. پوزخند تهیونگ هنوز به قوت خودش باقی و حالا یک تای ابرویش را هم بالا انداخته بود. کمی مکث کرد و بعد با به دندان گرفتن لب پایینش سر تکان داد.
_ درسته ... نزدیکیم.
و بدون آنکه نکته ی دیگری بگوید، برگشت تا عکس های ظاهر شده ی قبل را از بند جدا کند‌. اگر او اینطور میخواست پس نباید مجبورش میکرد.
بازرگان نفس عمیقی کشید و انگشتانش را درون موهای یکدستش فرو برد. اینکه تهیونگ تلاش نکرد اقدامی کند ارزشمند بود و به او احساس امنیت بیشتری میداد اما این سوال که «اگر چیزی پیش می آمد چه اتفاقی می افتاد؟» لحظه ای ذهنش را رها نمی‌کرد.
_ بعد از اینجا برمیگردی خونه؟
عکاس پرسید و برخورد راحتش به جونگکوک این اجازه را داد تا آرام شود.
_ یه قرار کاری داشتم که کنسل شد. احتمالا برگردم خونه.
عکس های دسته بندی شده را درون پاکتی قرار داد و پوشش مشکی رنگ را از دستش خارج کرد. پاکت عکس در جیب  شلوارش جای گرفت. هنوز کلاه برت قسمتی از موهایش را پوشانده بود.
_ پس میتونیم تا یه جایی باهم قدم بزنیم.
جونگکوک هم موافق کرد و پشت سرش به راه افتاد.
_فکر بدی نیست. هوا برای قدم زدن مناسبه.
شب های جولای خنک تر از روزهای آفتابیش بودند و همانطور ساعات مناسبی برای قدم زدن ...
زمانیکه تهیونگ به نزدیکی در رسید و کلید خاموش شدن نور مخصوص را زد، جونگکوک درست پشت سرش قرار داشت. با بازگشت دوباره ی تاریکی مطلق، بازرگان تصور کرد به زودی یک نور دیگر جایگزین خواهد شد اما این اتفاق نیفتاد. همانطور در تاریکی ایستادند تا زمانیکه چشم هایشان به نبود نور عادت کند.
_مشکلی پیش اومده؟
تهیونگ مقابلش قرار داشت اما اینبار رو به جانگکوک ایستاده بود. هیچ چیز جز هاله ای محو از او دیده نمیشد و این پسر را مردد میکرد. نمی‌دانست چه بگوید چون عکاس هم پاسخی نمیداد.
_تهیونگ؟
به محض خطاب قرار دادن نامش حضورش پررنگ شد و لباس هایشان مماس با هم قرار گرفت.
_یه جا شنیدم که آدما، تو تاریکی جنبه های واقعی تری از خودشون رو نشون میدن.
تصویری گنگ از صورت جئون میدید اما قصد داشت شانسش را امتحان کند. با همان لحن ادامه داد:
_ میخوام یه بار دیگه بپرسم!
_چی...
_اگه بخوام بهت نزدیک بشم، باهاش مشکلی نداری؟
حالا تنها صدا نبود که لمسش میکرد؛ دستانش هم به روی یقه ی کتش حس میشد. خوشحال بود که تهیونگ هم به همان اندازه، از دیدن چهره اش بی بهره است چون دیگر تلاشی برای حفظ ظاهر در کار نبود و نمی‌دانست چطور به نظر می‌رسد.
سکوت طولانیش به عکاس اجازه داد نزدیک تر شود و بازدم او را به روی لب و اتصال بالا تنه هایشان را به هم حس کند.
_ پس ... مشکلی نداری؟
پرسش سومش هم همان بود و جواب جونگکوک هم همان! «چه مشکلی؟» با این تفاوت که اینبار بیان نمیشد.دست راست عکاس به روی کمر جونگکوک نشست و دست چپش که هنوز درد داشت از یقه بالا رفت تا گردنش را لمس کند.
جونگکوک همانند زمانیکه برای اولین بار در آن آغوش فرو رفته بود، خشکش زد و نفسش را در سینه ی کوبنده اش حبس کرد.
_کیم تهیونگ ...
_ بله جئون؟!
لبش را گزید و جمله اش را از یاد برد. به سختی نفس گرفت و سعی کرد در آن چشم های تاریک نگاه کند. تهیونگ هنوز هم مقابل لب هایش با کلمات بازی میکرد و دید محدودی از اجزای صورتش داشت.
_ بهم بگو برم عقب ...
می‌توانست بگوید. زحمتش تنها چند حرکت زبان بود اما این گردنش بود که حرکت کرد! فاصله ی بین لب هایشان را بست و همان لحظه بود که ضربان قلبش جنون وار اوج گرفت.
نه لب هایش را به حرکت در می آورد و نه توان باز کردن چشم هایش را داشت. تنها کاری را انجام داد که همه ی این مدت به اشکال مختلف در ذهنش میچرخید. درست و غلط بودن آن برای جونگکوک تعریف نشده بود.
عکاس شدت هیجان وارد شده به لب هایش را با لمس کوتاهی پاسخ داد. سر انگشتانش به آرامی و با ناباوری به لمس گردن کشیده‌ ی جونگکوک پرداختند تا واقعی بودنش را ثابت کنند.
این همان بازرگان بود؟
به نرمی لب باز کرد و با بوسه ای سبک به روی لب بالایی ‌جئون، چیزی در قلبش فرو ریخت!
با چشمان باز هم توانایی دیدن آن صحنه را نداشتند و بدنشان در تاریکی ناپدید شده بود. پس اگر تنش را محکم تر در آغوش میکشید و به بوسیدنش ادامه میداد کسی مواخذه اش نمیکرد؟
با فشار ناچیزی به دست راستش، کمر جونگکوک را جلو کشید و اینکار باعث شد بازرگان هم او را در آغوش بگیرد!
یک دستش را درون موهای مجعد و بلند عکاس فرو برد و کلاه پسر را به زمین انداخت. با دست دیگر ستون فقراتش را لمس کرد تا شدت هیجانش را به نمایش بگذارد.
لب هایش با تلاش کوتاهی از هم فاصله گرفتند و ماهرانه لب زیرین تهیونگ را مکید. آن لمس و بوسه برایش دیوانه کننده بود پس بی اراده تنش را به روی تن او کشید اما از رها کردن لب هایش صدایی در فضا پیچید که عکاس را برای از سر گیری آن مشتاق تر میکرد.
بی پروا به کشفش پرداخت و به قلبش اجازه داد از لذت آن بوسه لبریز شود. حرارت و اشتیاقی که در رگ هایشان در جریان بود مثل همیشه طعمی ممنوع به همراه داشت اما گوشه ای از ذهن جونگکوک هنوز تاریکی را گوشزد میکرد. باور داشت که آن ها برای مدتی ناپدید شده اند  و حتی فردا می‌توانند وجودش را تکذیب کنند! تار لطیف موهایش را لمس کرد، ‌با مکث زبانش را به روی لب های پسر کشید و تهیونگ را بیش از قبل در بهت فرو برد. او نمی‌توانست جئون جونگکوک باشد!
در حالیکه بدنش از آن بوسه گرم میشد دندانش را با فشار ناچیزی در لب بالایی بازرگان فرو برد و بازدم حریصش در صورتشان پخش شد. بی اراده آهی از انتهای گلوی پسر خارج شد و لذت بردنش را به گوش عکاس رساند.
تهیونگ نمی‌توانست نسبت به آن نجوای آهنگین بی تفاوت باشد. به کمرش چنگ زد و با کشیدن لب هایش به روی لب های متورم جونگکوک زمزمه کرد:
  _ این ... همون روی واقعیته پسر؟!
صدای تهیونگ که با لحن بمی در گوشش جان می‌گرفت سستش کرد. لب هایشان از هم جدا شد. حالا تنها گونه و قسمتی از بینی هایشان در تماس باهم بود. بی میل، دستش را از بین موهای تهیونگ بیرون کشید و به روی شانه اش قرار داد. لب هایش هنوز از بوسه تر بود و تپش قلبش آرام نمی‌گرفت.
آهسته لب زد:
_ متاسفم!
هرچند که قلبش تاسفی حس نمی‌کرد.
تهیونگ دوباره به لمس پوست گردنش پرداخت و نوازشش کرد. جونگکوک را بوسیده بود و حالا هیچ ایده ای در مورد ادامه اش نداشت‌‌. حدس میزد که این تنها کنجکاوی بازرگان را ارضا کرده و قرار نیست فرا تر از آن رود. هرچند که میلی به باور آن نداشت و دلش میخواست دوباره برای نزدیک شدن اقدامی کند اما منطقش این را صحیح نمیدانست.
بوسه ی سبکی به روی گونه اش گذاشت و به آرامی دستش را عقب کشید.
_لازم نیست چیزی بگی!
کلاهش را از روی زمین برداشت و خاکش را تکاند. انگشتان معلق در هوای جونگکوک را گرفت و قبل از اینکه در را باز کند پرسید:
_آماده اید که  قدم بزنیم آقای جئون؟

LeicaWhere stories live. Discover now