Part 16 - End

3.9K 673 359
                                    

کادیلاک با کمترین سرعت جاده های فلوریدا را به مقصد اورلاندو  می پیمود و فرمان چرم پوش نازک زحمت حرکت به خود را نمیداد. مسیر مستقیم بود و راه خانه طولانی!
شیشه پاک کن توانایی زدودن قطرات باران را برای بیش از پنج ثانیه نداشت بنابراین راننده باید با احتیاط بیشتری ادامه میداد.
موج رادیویی را که به اخبار روز ایالات متحده می پرداخت عوض کرد تا شاید صدای آهنگ در ماشین بپیچد. به تازگی از شنیدن اخبار سر بازمی زد مگر آنکه به حرفه اش مرتبط باشد.  در غیر اینصورت اکثر صدای های اطرافش را موسیقی Dean Martin و Perry Como پر میکرد. خانه و فروشگاهی در کنار جاده ها پیدا نبود و فقط در ماشین های کنارش موجود دوپا حضور داشت.
آخرین سفرش جئون را بیش از پیش از توان انداخت. طولانی بود و درگیری های لفظی اش با طرف های معامله هم، از آرامش آن کم میکرد. حالاهم که باید چهار ساعت به رانندگی ادامه میداد تا به خانه اش برسد و شاید استراحت کند.
چشمان خسته اش را از مسیر بارانی و تاریک روبرویش گرفت و به ساعتش  چشم دوخت. در این مدت به کندی حرکت عقربه ها، عادت کرده بود.
نور ماشین های گذری، تابلوهای کیلومتر شمار را روشن و باران توانایی تشخیصش را کم میکرد.  کمی کتفش به عقب خم کرد تا با حرکت ناچیزی از خشک شدن آن جلوگیری کند اما گمان نمیکرد که فایده ای داشته باشد. 
دلش میخواست از آن ماشین به درون تخت خوابش فرار کند و مدت طولانی بخوابد اما میدانست زمانیکه به بالشت و تشک نرمش برسد آخرین چیزی که به سراغش می آید خواب است.  مدت ها بود که خستگی با کم خوابی های مداوم، در تنش ته نشین میشد.
آهنگ كانتری در تضاد با صدای باران به آرامی گوشش را پر میکرد. چشمانش را کمی فشرد و خواست پدال گاز را بیشتر بفشارد تا مسیر کوتاه تر شود که نوری در کنار جاده توجه اش را به خود جلب کرد. تابلوی یک مسافر خانه درجه سه با چراغ هایی که اکثراشان خاموش بودند.
شاید برای استراحت چند ساعته نباید خیلی سخت می گرفت. کمی می نوشید و بعد از آنکه دوباره خستگی در تنش ته نشین شد خودش را به جاده می سپرد.
ذهنش دیر واکنش نشان داد و زمانی متوقف شد صد متر از نورش فاصله گرفته بود.
مسیر رفته را با احتیاط دنده عقب گرفت و در جایگاهی که تنها یک بیوک الکترا آبی رنگ کنارش قرار داشت، پارک کرد. 
کت پشمی چارخانه اش او را از سرمای ناگهانی اکتبر حفظ میکرد اما محض خیس نشدن بارانی اش را از صندلی کنار برداشت و با گذاشتن کلاه از ماشین خاکستری رنگش خارج شد تا آن را قفل کند.
زمانیکه بالاخره نور مقابل در به روی بدنش افتاد باران هم دست از سرش برداشت و جئون توانست کش و قوسی به بدنش بدهد.
با ورودش فضای گرمی به استقبالش آمد و توانست دو سه نفر را نزدیک شومینه ببیند. یکی از آنها با نوای سازدهنی اش دیگران را در خلسه فرو برده بود.کلاهش را از سر برداشت و پس از تکاندن قطرات از بارانی اش آن را به میخ های چوبی کنار در آویخت.
ظاهر مسافر خانه که چندان مناسب نبود اما امیدوار بود غذایی برای خوردن داشته باشد.  به پیشخوانی که یک مرد پشتش چرت میزد نزدیک شد و با ضربه ای به روی زنگ سعی کرد توجهش را جلب کند اما زمانیکه صدایی از زنگ خراب به گوش نرسید چند ضربه به پیشخوان زد.
_ شب بخیر!
دست مرد از زیر چانه اش لغزید و سرش با کمی گیج زدن بالا آمد .
_ هی!  خوش اومدی مرد.
موهایش را بالا زد تا خواب از سرش بپرد و بعد از برانداز کردن پسر چشم شرقی پرسید:
_ اتاق میخوای؟ 
تصور میکرد باید جمله اش را با مکث بیشتری تکرار کند اما زمانیکه با لهجه ای سلیس پاسخش را داد لب دوخت.
_ برای چند ساعت؛ تا وقتیکه بارون بند بياد.
_ مشکلی نیست. 
و پس از ثبت مشخصات جئون در دفترش به او کلیدی داد و نیمی از هزینه را خواست. جئون کلید را گرفت اما قبل از آنکه برود پرسید:
_ میشه اینجا یه بطری نوشیدنی پیدا کرد؟  یا یکم غذا؟ 
مرد چشمان روشنش را به ساعت میخ شده به دیوار مقابلش دوخت و گفت:
_ فکر نمیکنم به جز چندتا تیکه نون و یکم بیف چیز دیگه ای پیدا کنم؛ آخه آخر شبه.  میگیری که چی میگم!
جئون چیزی نگفت اما دید که مرد یک بطری بی رنگ که نصفش را ویسکی پرکرده بود، به سمتش گرفت.
_ اما مشروب همیشه هست!
و با لبخندی که دندان های خرابش را نمایان میکرد آن را به سمت جئون گرفت.
بازرگان تصور میکرد کسی آن را برایش بالا می آورد اما درنهایت آن را از دستش گرفت.
_ تلفن چی؟ میتونم زنگ بزنم؟
مرد همانطور که برای خودش کمی آبجو میریخت پاسخش را با تکان دادن سر داد.
به تلفن سفید رنگ کنار پیشخوان نگاهی انداخت و شماره ی حفظ شده ای را به یاد آورد. 
_زیاد طولش نده!
مرد گفت و به سمت دری که پشتش قرار داشت گام های نامنظمی برداشت. 
بعد از آنکه تعداد بوق ها به دو رقمی شدن نزدیک شدند بالاخره صدای فرد مورد نظرش به استقبالش آمد.
_بله؟
_سلام، جونگکوکم!
خواهرش بعد از آنکه احتمالا به ساعت نگاه کرد پرسید:
_کوک! برگشتی؟ کجایی؟
جئون آرنجش را به روی پیشخوان گذاشتت و خیره به شیار های روی میز گفت :
_تو یه مسافر خونه.  از میامی حرکت کردم اما برای رانندگی خیلی خسته بودم.  میخواستم بهت خبر بدم که اینجام.
_آه!  ممنون که تماس گرفتی. دوماهه که ندیدمت و واقعا دلم برات تنگ شده.  ما خیلی بهت نیاز داریم.
با شنیدن آخرین جمله کمی نگران شد.
_ چطور ؟ اتفاقی افتاده؟
دختر با لحنی که سعی داشت نگرانی جئون را برطرف کند لب گشود.
_نه برادر عزیزم. فقط زمانیکه نیستی همه چیز خیلی سخت میگذره. امیدوارم زود برگردی.
آن کلمات بوی مسئولیت داشتند و این بازرگان را خسته تر میکرد.
_ زود برمیگردم. خیلی زود! راستی...
_قبل از اینکه بپرسی باید بگم نه نامه ای از کره نداشتی.
خستگی ای دیگر و نفسی که از روی ناامیدی کشیده شد.  به هرحال اولین باری نبود که آن را میشنید اما این چیزی از غم انگیز بودنش کم نمیکرد.
_ممنون،  پس قطع میکنم.
_ اما یه نامه ی دیگه داشتی. از طرف تهگوگ!  البته نامه رو به نام من ارسال کرد. شاید چون میدونست در سفری.
تهگوگ لجباز و خودخواه!  چه میتوانست بگوید. امیدوار بود سلامت باشد.
_ حالش چطوره؟  نامه از کدوم کشور ارسال شد؟
_اوه!  متاسفانه بهش دقت نکردم اما تصور میکنم هنوز در رم مستقر باشه. گفت حالش خوبه اما، دلش میخواد ما به دیدنش بریم.
_ آسون تر نیست اگه اون اینکارو انجام بده؟
دختر پشت خط خمیازه ای کشید و در همان حین پاسخ داد:
_ میتونی اینو ازش بپرسی.  یه شماره تلفن انتهای نامه اش بود و گفت باهاش تماس بگیری. نگفتی کی برمیگردی؟
جئون از پنجره به میزان بارش باران چشم دوخت و با مکث گفت:
_فکر نمیکنم امشب بتونم حرکت کنم. شاید فرداصبح!
_پس میبینمت.
_ مراقب خودتون باشین. تا فردا!
و تماس بدون گفتگوی اضافه ای به پایان رسید. دلش برای تهگوگ هم تنگ شده بود. برای روزهایی که تماشای چهره ی او بی قراری اش را بیشتر میکرد، برای زمانیکه با اصرار فراوان از آنها جدا شد، برای روزهایی که در کنار یکدیگر سپری کردند و حالا خیلی دور به نظر میرسید. 
نگاهی به بطری درون دستش انداخت و از پله های چوبی پر سروصدای مسافرخانه بالا رفت تا به اتاقی که شماره اش به روی کلید نوشته شده بود برسد. با رسیدن به طبقه ی دوم و ورودش به اتاق، نوای ساز دهنی هم خاموش شد.
بطری را به روی میز کنار تخت قرار داد و خودش را به فنر های در رفته اما ملحفه ی تمیز تشک سپرد. صدای باران آزارش میداد؛ مدت ها بود که از شنیدن آن لذتی نمیبرد اما حالا آهنگی پخش نمیشد تا حواسش را پرت کند و به آن گوش ندهد. به تک بالشت روی تخت تکیه زد و با چشمان بسته ویسکی را بدون واسطه نوشید.  معده ی خالی اش میتوانست در اعتراض به این حرکت خود را چنگ بزند اما جونگکوک قادر به اهمیت دادن نبود.
با چشمان بسته بوی نم پیچیده درون اتاق را استشمام کرد. 
چرا آنجا بود؟ چرا تصور کرد میتواند در این مکان استراحت کند؟ چه دلیل لعنت شده ای برای این توقف بی معنی داشت درحالیکه میتوانست چند ساعت دیگر به روی تخت گرم و نرمش به بیخوابی مشغول باشد! کمی دیگر نوشید و باعث شد بطری به خالی شدن نزدیک شود.
دلش میخواست بالا بیاورد. همه ی آنچه خورده بود، آنچه کشیده بود، آنچه دیده بود. همه ی خستگی ته نشین شده اش را درون آن اتاقک خالی بالا بیاورد و از افکار تکراری اش خلاصی یابد. 
اما تنها کاری که انجام داد در گوش دادن به صدای باران خلاصه شد.  روزی کسی به او گفته بود میتواند گاهی ضعیف باشد، میتواند اشک بریزد و این مانعی در برابر مردانگیش نیست اما حالا که آن شخص حضور نداشت، جونگکوک اشک هایش را نیز گم کرده بود.
آن شخص...
آن،
عکاس!
او...
خود او،
کیم تهیونگ!  کیم تهیونگ دیوانه و جذاب!
بی صدا و بی اختیار لب زد و نفسش را بیرون داد. صدای باران شدت بیشتری گرفته و بی امان به پنجره ی بسته شلاق میزد.
کمی دیگر نوشید و بطری را کنار گذاشت. 
برزخ انتظار، در چنین روزهایی جانش را میگرفت. روزهایی که به تنهایی سپری میکرد و ذهنش مدام یک فرد فراموش شده را به یاد می آورد.
_خسته‌ام آقای کیم!
بی مخاطب گفت و به دیوار مقابلش چشم دوخت.
_ میدونی، شبیه اینه که تو همچین شب بارونی ای، ماشینمو برداری و بری. منم بدون چتر، بدون ماشین و حتی بدون مقصد دنبالت راه بیافتم. 
بطری را گوشه ای رها کرد و چشمانش را مالید. خوابش می آمد اما خوابش نمیبرد.
_ خب؟ حالا تا کی میتونم به این راه ادامه بدم؟ تا کی میتونم...  تو رو از یاد ببرم و دوباره به یاد بیارم؟ تو که اینو نمیخواستی... هوم؟
پوزخندی زد و با تن سنگین شده اش نیم خیز شد تا کتش را از تن در بیاورد.
_ تو که نمیخواستی از من یه دیوونه شبیه خودت بسازی آقای کیم؛ میخواستی؟
چند دکمه ی بالای پیراهن سفیدش را باز و بار دیگر به روی تخت سقوط کرد. سرش به روی بالشت بود و خیره به سقف، آسمان سفید رنگ را نگاه میکرد.  بدون ستاره،  بدون ماه...
_اما ساختی! یه دیوونه که فرق نمیکنه چقدر تلاش کنه شبیه به یه عاقل باشه. فرقی نمیکنه که چقدر زمان ببره و از روزای گذشته فاصله بگیره. آخرش تو یه اتاق شبیه این تنها میشه و با دیوار حرف میزنه تا شاید حرفاش به گوش یه آدم قدیمی برسه.
پوزخندی که در تضاد با چشمان غمگینش بود زد و اینبار به پهلو خوابید. بالشت زیر سرش را برداشت و آن را بین بازوانش در آغوش گرفت. 
با چشمان بسته لب زد:
_ بیا و از یادم برو. حداقل دنبال مقصد نمیگردم؛ دنبال تو نمیگردم. بذار فکر کنم این دلتنگی با من متولد شده. بذار فکر کنم نفرتم از بارون بی دلیل بوده. 
بینی و گونه اش را به روی پارچه ی بالشت کشید و ادامه داد:
_ بیا و از یادم برو کیم تهیونگ. کیم تهیونگ خودخواه!  کیم تهیونگ دیوانه ! کیم تهیونگ عزیز!  کیم تهیونگ من!
نمیدانست بین کدام خطاب قرار دادن هایش به خواب رفت. تنها میدانست زمانی بود که دیگر صدای باران را نمی شنید.

LeicaWhere stories live. Discover now