part 03

2.7K 666 76
                                    

پیرمرد فانوس را بالا گرفت و نگاهی به بدن های گم شده در تاریکیشان انداخت. دو مهمان نزدیک به هم ایستاده بودند و دو برادر کمی دورتر...
_ برق رفته قربان. همه جا خاموشه!
سر گروهبان جئون که به لطف نور فانوس توانسته بود کبریتش را پیدا کند، توتون پیپ را آتش زد و نوکش را بین لب های نازکش گرفت. شباهتی به لب های برادر کوچکتر نداشت.
_احتمال بمباران وجود داره. به شهر خاموشی دادن تا کمونیستای حرومی هدف گیری درستی نداشته باشن.
جیمین ناخداگاه پرسید:
_تا کی؟
مرد نگاهی به چشم های نگران جیمین انداخت و گفت:
_ تا صبح!!
و پوزخندی هم به انتهای پاسخش اضافه کرد. جیمین دلش نمی‌خواست این جواب را بشنود. مادرش تنها بود و نمی‌توانست او را در این تاریکی به حال خود رها کند‌.
_ پس بهتره زودتر حرکت کنیم.
درحالیکه چشم های نگرانش را به تهیونگ دوخته بود گفت و امیدوارم بود پسر موافقت کند. البته که عکاس هم دلیلی برای ماندن نمی‌دید. جئون بزرگتر گفته بود درباره ی اعزامش به مناطق جنگی صحبت خواهد کرد و حالا باید منتظر خبرش میماندند. البته اگر سرگروهبان پیش از آن خبر اعزام نمیشد!
_آره ...باید بریم.
اما جئون کوچکتر مخالفت کرد و بازوی جیمین را در دستش گرفت.
_ هوا تاریکه، چطور میخواین برگردین؟ بعد از مدت ها اومدی، مشخص نیست دفعه ی بعدی که بخوام طولانی مدت توقف کنم کی باشه. میتونی شبو اینجا بمونی!
تهیونگ تصور کرد منظور از جمله ی انتهاییش این است که تهیونگ میتواند برود اما جونگکوک بلافاصله ادامه داد.
_مصاحبت با آقای کیم هم جالبه، فکر میکنم حرف های زیادی برای گفتن داشته باشیم.
و نگاه خیره اش را به چشم های تهیونگ دوخت. خواست این را یک دعوت در نظر بگیرد که جیمین پاسخ داد:
_ واقعاً متاسفم! دلم میخواست بیشتر کنارتون باشم ولی مادرم تنهاست و باید هر طور شده برگردم.
سرگروهبان که چهره اش توسط نور فانوس نمایان میشد پیشنهاد داد:
_  این فانوس رو با خودتون ببرین، تردد تو این تاریکی سخته باید بیشتر مراقب باشین.
تهیونگ به نشانه ی تشکر تنها کمی سر را خم کرد.
پیرمرد که هنوز فانوس به دست ایستاده بود و زیر لب غر میزد، با گفته ی صاحب خانه به سمت مهمانان برگشت‌.
_ پس منتظر بمونین تا یه فانوس دیگه بیارم.
قصد داشت برود که جونگکوک صدایش زد.
_ من تا در همراهیشون میکنم دونگوون! شمع های روی رو میز روشن کن.
و همزمان با اتمام جمله اش، دستش را کشید تا فانوس را بگیرد. پیر مرد کمی مردد ماند اما زمانیکه تایید برادر بزرگتر را دید فانوس را به دست جئون کوچک سپرد.
هنگام خداحافظی با گروهبان هر دو مهمان دست دادند و تهیونگ بار دیگر خواسته اش را یادآور شد. از لحنش حدس زد که جدیش نمیگیرد. در چشم هایش میخواند که حضور یک عکاس در صحنه های مبارزه را دست و پاگیر میداند اما با به دام افتادن مچ دستش توسط جیمین بالاخره به رفتن رضایت داد.
سه پسر با گام هایی محتاط به سمت در راهی شدند و این بین مراقب بودند پایشان به پله، سنگ یا چهارچوب در گیر نکند.
جونگکوک چشم هایش را تنگ کرد و خیره به نور کم سوی مقابلشان جیمین را مخاطب قرار داد.
_مطمئنی میتونی تو این تاریکی برگردی؟ گم نمیشی؟
_ مدت زیادی از سیم کشی و برق رسانی به این شهر نمیگذره. قبلا هم تو شرایط مشابهی بودیم. نگران نباش.
نزدیک در رسیده بودند و صدای شب در گوششان می‌پیچید.
_ بدی جنگ همینه... بازگشت به تاریکی.
_اوه... درسته!
با رسیدن به دروازه ی خانه، دو دوست یکدیگر را در آغوش گرفتند و قول دادند در اولین فرصت به ملاقات هم بروند. از همان دسته قول هایی که مشخص نیست چه زمانی به انجام برسد.
بعد از فشردن دوباره ی دست تهیونگ، فانوس را به او سپرد. مانند گذشته نمی‌توانست جزئیات صورت عکاس را ببیند و در کور سوی نور دنبال چشم هایش میگشت.
_ امیدوارم به هدفت برسی.
تهیونگ در جواب لبخندی از روی تشکر زد و فانوس را کمی بالا گرفت. با اینکار صورتشان بهتر دیده میشد.
_ممنونم! منم امیدوارم برادرت تو رسیدن به این هدف کمکم کنه.
با اتمام جمله اش لبه ی کلاه برتش را به تقلید از حرکت جونگکوک کمی بالا کشید و دوباره به جای خودش برگرداند.
_ شب خوش!
و با خداحافظی آنها، جونگکوک به تماشای دور شدن نور فانوس ایستاد تا زمانیکه در  پیچ خیابان ناپدید شدند.
شاید می‌توانست با برادرش بیشتر صحبت و رضایتش را جلب کند. لحن عکاس برای صحبت با یک نظامی گستاخانه بود و تاثیر مثبتی روی گروهبان نداشت. این میانجی گری سودی به بازرگان نمیرساند و در شرایط عادی نباید در این راستا اقدامی میکرد اما ...
به «اما»یش نیاندیشید و در تاریکی ای که حالا بیشتر شده بود به سمت خانه گام برداشت.

LeicaWhere stories live. Discover now