جونگکوک برای پاسخ دادن مردد بود اما در نهایت لب گشود.
_ شاید من ازت بخوام که باهام بیای!
نمیدانست درست میبیند یا فقط یک خطای دید است اما گوشه ی لب های تهیونگ کمی به بالا متمایل شد و بعد عقب کشید تا کام پر از سیگارش را در هوای آزاد رها کند.
به نظر میرسید علاقمند به ادامه ی آن بحث نباشد.
_برنامت برای تاریکخونه ....
میان سخن بازرگان پرید و بدخلق گفت:
_ از اون حرف نزنیم! سرم به اندازه ی کافی از جنگ پر شده. میخوام الان از ...
جمله اش را که با « از تو پر بشه » خاتمه میافت به زبان نیاورد و ناگهان تغییرش داد.
سر کج کرد و پرسید:
_ دوستت به نتیجه رسید؟ همون که درموردش حرف زدیم.
پوزخندی به اشاره ی غیر مستقیم تهیونگ زد و برخاست تا با قدم زدن سیگارش را دود کند. دست آزادش را بی اراده در جیب شلوارش فرو برده و این چشمان تهیونگ را خیره میکرد. هنوز باران میبارید و هر از گاهی صدای یک رعد و برق در گوششان میپیچید.
_ آخرین باری که دیدمش گفت به دیدنش میره!
_پس... قبولش کرده؟
شانه اش را بالا انداخت و بعد از دور کوتاهی مقابل پسر ایستاد.
_چیزی در این مورد نگفت!
تهیونگ قبل از برخاستن، فیلتر سیگارش را در زیر سیگاری فشرد و زمانیکه روبرویش ایستاد دود غلیظ خاکستری بینشان حرکت میکرد.
_جدی؟
و همزمان با نزدیک شدن به بازرگان گردنش را لمس کرد.
_ اگه من ازش بپرسم جوابشو پیدا میکنه؟
تصور نزدیک شدن تهیونگ با آن تن نیمه برهنه و چشمان خمار حتی در خواب هم لذت بخش بود چه برسد به این لحظه، که حقیقیش را تجربه میکرد. سعی داشت خود را نبازد. با دو انگشت فیلتر را گرفت و آن را به روی لب عکاس قرار داده. با لحنی که حالا مشابه تهیونگ زمزمه وار بود پاسخ داد:
_شاید!
تهیونگ با چشمان تنگ شده کام گرفت و دودش را در صورت بازرگان رها کرد. تنشان بیش از پیش متصل به هم بود و نور اتاق تصاویر مقابلشان را واضح تر از نخستین بار نشان میداد. با دور شدن فیلتر، نگاه عکاس به روی لب های پسرِ از سفر بازگشته نشست و بی اراده لب گزید. ماه ها تصور این لحظه در ذهنش نقش میبست و حالا که باید انجامش میداد در تردید دست و پا میزد.
که آیا او نیز این را طلب میکند یا باید با مکث بیشتری پیش میرفت؟
پس آرام و بدون آنکه چشم از لبان جئون بگیرد سرش را خم کرد تا پیش برود. دو دستش را به سمت دو شاهرگ گردنش برد و با مکث، فاصله ی لب هایشان را کم و کمتر کرد. قلبش بعد از مدت ها غم، حالا از هیجان میکوبید و صدای بارش باران در گوشش شدت میگرفت. جونگکوک هم حال بهتری نداشت. نفسهایش رفته رفته تندتر میشدند و خیره به لبان تهیونگ منتظر فرو ریختن قلبش بود. او هم سر کج کرده و تلاش میکرد به آن فاصله خاتمه بدهد... کف دستش بی اراده پیش رفت تا به روی پهلوی برهنه ی تهیونگ بنشیند و زمانیکه لمسش کرد پلکش به روی هم افتاد.
چیزی نگذشت که بازدم تهیونگ به روی لبانش حس شد.
_ دلم برات ... تنگ شده بود!!!
تهیونگ گفت و منتظر پاسخی از جانب او ماند تا آن را به معنای موافقت برای پیش روی در نظر بگیرد.
_ من...
اما قبل از آنکه ادامه اش را به زبان آورد مکالمه ای در بیرون از اتاق به گوششان رسید و توجه هر دو نفر را به خودش جلب کرد.
_ به نظرت هنوز اینجاست؟
جواب زن را آقای کیم داد.
_ بارونی، کفش و چترش هنوز اینجاست، پس خودشم هست.
صدای مرد کلافگی اش را فریاد میزد اما نمیدانست چرا اینقدر زود برگشتند یا علت آن لحن چیست. شاید مهمانی باب میلشان پیش نرفته بود.
سر تهیونگ به سمت بازرگان برگشت و به چشمانی که برای عقب کشیدن بی میل بودند به او خیره ماند. مماس لبان سرخش با صدای آرام تری گفت:
_این روزای سخت، از همه بیشتر به تو نیاز داشتم پسر... از همه بیشتر!
انگشتش به نوازش موهای زیبایش پرداخت که جونگکوک پاسخ داد:
_ من اینجام!
خم شد و بی اختیار لبانش را بر روی سر شانه ی برهنه اش قرار داد. باور علاقه ی تهیونگ به خودش سخت بود و شنیدنش باعث میشد او را محکم تر قبل در آغوش بگیرد.
در اتاقش بود و میان آن دست ها حس جدیدی را تجربه میکرد.
اما با صدای خانم کیم که تهیونگ را خطاب قرار میداد بی میل از هم فاصله گرفتند تا دوباره به نقش دو دوست بازگردند.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Leica
Исторические романы• Name : Leica 📷 • Couple : Vkook • Writer : Ziwon • Summary : یک دوربین! همه ی آنچه که سرنوشت برای گره زدن آن دو در سال ۱۹۵۱ نیاز داشت، یک دوربین بود و همه ی آنچه این گره را می گشود٬ جنگ؟ عاشقانه ای در دل جنگِ میان دو کره!🚢