𖦹 No. 10

169 50 65
                                    


نگاهی به پسرک مقابلش انداخت و بعد از تاییدش، بدون فکر و به ارومی در مقابلش رو باز کرد و.. نفسش بند اومد! جسم جونمیون واقعا اونجا بود اما.. یه زخم نه نه یه بریدگیه خیلی عمیق روی شکمش داشت و انگار که به تازگی بوجود اومده ولی هیچ خونی ازش خارج نمیشد. واقعا هنگ کرده بود و نمیدونست چیکار کنه فقط خیره به جونمیونی شد که حالا به سمت جسمش حرکت کرده و بعد از برخورد باش، سینه ی پسرک بالا و پایین شد و نشون میداد که داره نفس میکشه و همونموقع هم خونِ قرمز رنگ از شکمش جاری شد..

- فاک.‌. نه نه بریدگیش خیلی عمیقه برای همین گفت باید برم بیمارستان.. لعنتی!

نفهمید چجوری ولی فقط با نهایت سرعتش به اطرافش چنگ می‌انداخت و بالاخره یکی از تیشرتهاییش که دم دستش بود رو گرفت و پاره‌ش کرد. تیکه های پارچه رو دور شکم جونمیون بست تا بتونه خونریزیش رو کمتر کنه و بعد خیلی سریع دستهاش رو برد زیر بدنِ نیمه جون پسر بچه و کشیدش توی بغلش و به سمت در اتاقش رفت.

فقط داشت میدویید و بدون اینکه وقت کنه چیزی رو همراه با خودش ببره و یا حتی در خونش رو کامل ببنده، وارد کوچه شد و باز هم با پاهای بلندش قدم های کشیده برمیداشت و خودش رو به کنار خیابون رسوند.

انگار براشون معجزه شده بود ‌و یه تاکسی از قبل دقیقا همونجا پارک کرده بود و ییشینگ بدون هیچ فکری با فریاد بلندش پیرمردِ بیچاره رو از جا پروند و متوجه خودش کردش..

- آقا لطفااا.. داره میمیره میشه.. میشه منو برسونین بیمارستان؟؟

مرد برگشت و نگاهی به ییشینگ و پسر بچه ی توی بغلش انداخت. ازش داشت خون میرفت..

- خدایا.. زودتر سوار شو!

نفس نفس میزد و از شدت نگرانی دست و پاش رو گم کرده بود. مغزش اجازه و فرمان هیچکاری رو بهش نمیداد و همونجا سر جاش کاملا از حرکت ایستاده بود اما فقط یه لحظه.. فقط همون نیم نگاه به صورتِ رنگ پریده ی جونمیون باعث شد تا دوباره لود بشه و با سرعت سوار ماشینِ مرد شد.

- لعنتی برای چی اینجوری شدم..

روی صندلی عقب خودش رو ولو کرد و نفس های عمیق میکشید تا اون حجم از نیازِ ریه هاش رو برطرف کنه اما از جونمیون داشت خون میرفت.. اونم خیلی خیلی زیاد..

با دیدن پارچه ای که داشت با خون یکی میشد سریع دوتا دستهاش رو روی بریدگیه شکمش گذاشت و از مرد خواهش میکرد تندتر رانندگی کنه.. و خب انگار کاملا درباره ی اون مرد اشتباه میکرد! لعنتی دست کمی از جوون هایی که توی خیابون با نهایت سرعت باهم مسابقه میدن نداشت و داشت کل جاده رو با سرعتی نزدیک به دویست متر بر ساعت طی میکرد.. اونم بدون کوچکترین مشکلی! و حتی وقتی به خیابون اصلی رسیدن باز هم با همون سرعت و شاید بیشتر از بین ماشینها لایی میکشید و بدون هیچ برخوردی ازشون رد میشد.. و همین کافی بود تا دوباره نفس ییشینگ بند بیاد! هر لحظه ممکن بود قلبش مسیر حرکتش رو گم کنه و یا از دهنش بزنه بیرون و یا بره پایین پیش تخماش!!! اما الان وقت نداشت که نگران خودش باشه.. باید حواس به قلب جونمیون میبود که بخاطر کم خونی ضربانش هی داشت کمتر از قبل میشد..

Inside Of The ShadowsOnde histórias criam vida. Descubra agora