𖦹 No. 14

167 52 68
                                    


دستهای کوچیکش رو محکم به در شیشه ای کوبوند و با ذوق سرش رو برد جلو تا بتونه دونه های سفید رنگی که از اسمون به پایین میریختن رو واضح تر ببینه. داشت تند تند بالا و پایین میپرید و با خوشحالی میخندید. اونها خیلی خیلی خوشگل بودن.. هم دونه برف هایی ‌که اروم روی زمینِ سفید شده سقوط میکردن و هم درخت بزرگی که گوشه ی حیاط داشتن حالا روش برف نشسته و بینهایت زیاد خوشگل و رویایی شده بود. در واقع درست شده بود مثل همون کارتون هایی که صدبار موقعی که جلوی تلویزیون نشسته، میدید و هر‌بار هم قرار نبود چشمهای کنجکاوش دست از کشف کردن تموم صحنه های کارتون و بعد پیاده کردن همون نقش ها با تک تک جزییاتشون همراه با انواع رنگ ها روی صفحه ی کاغذ سفید، بردارن.

+ ددییییی!

جیغ بلندی کشید و بعد بدو بدو به سمت آشپزخونه دویید و پرید توی بغل‌ ییشینگی که با شنیدن اون صدای بلندی که هنوزم نتونسته بهش عادت کنه، از جا پریده و توی شوک بدی فرو رفته بود..

- خدایا.. آخرش منو سکته میدی بچه چیشده؟!

+ ددی داره برای اولین بار برف میاد.. بریم بیرون؟ لطفا لطفا لطفا!

و لبهای صورتی رنگش رو اویزون کرد و تموم التماسش رو توی چشمهاش ریخت تا بتونه ددیش رو راضی کنه. اگه میشد با کیونگسو بره که دیگه عالی بود..

ییشینگ، همونجور که اون بانی کوچولو محکم پاهاش رو توی بغل گرفته بود سعی کرد کمی برگرده و قدمی برداره و تا قبل از اینکه ناهارشون رو از دست بده، به طرف گاز حمله ور شه و زیرش رو خاموش کنه ولی قطعا پسر کوچولوش قصد نداشت تا وقتی که جواب مثبت رو از ددیش بشنوه، اونو ول کنه.

- کوچولوم.. بیرون هوا خیلی سرده یوقت سرما میخوری.. از همینجا برف رو نگاه کن کیوتیم ددی هم میره برات ازون پاستاهایی که دوست داری درست میکنه و دوتایی کلی کارتون میبینیم. چطوره؟

جونمیون اخم غلیظی کرد و به روبروش خیره شد. دقیقا رون پای ییشینگ که پاچه ی شلوارکش به قدری بالا رفته بود که بتونه پوست سفید ددیش که هی بهش چشمک میزد رو به خوبی ببینه. پس همونموقع با سرعت لبهاش رو به رون پای ییشینگ رسوند و گاز محکمی ازش گرفت..

+ من. میخوام. برم. بازی کنممم!

- یااا..

خم شد و دستش رو برد بین موهای پسرش و توی مشتش گرفتشون و به ارومی کشیدشون البته جوری که دوباره جیغ جونمیون در اومد و گاز محکمتری از اونیکی پاش گرفت و یه دایره ی قرمز رنگ بزرگ روش بجا گذاشت..

+ ولم کننن موهامو کندی ددیه بددد..!

نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و همون لحظه به عنوان تنبیه بازوی بانیو گاز نگیره.. قطعا دلش نمیخواست پسرش رو ناراحت کنه ولی این رو هم درک نمیکرد که چرا جونمیون محض رضای خدا هیچوقت به حرفهاش گوش نمیداد و مخالفت میکرد. البته نه هیچوقت.. اکثر اوقات! درسته اکثر اوقات اون بانیه کیوت کوچکترین توجهی به حرفهای ددیش نمیکرد و از خودش یاد گرفته بود که همشون رو بفرسته اون پایین پیش تخمای خوشگل و صورتی رنگش..

Inside Of The ShadowsWhere stories live. Discover now