𖦹 No. 5

175 48 32
                                    

اروم چشمهاش رو باز کرد. چندبار پلک زد تا دیدش رو واضحتر کنه و بعد از جاش بلند شد. دستش رو گذاشت رو سرش و کمی تکونش داد تا بتونه کمی فکر کنه ولی هیچی یادش نمیومد. هیچی..

به اطرافش نگاهی انداخت. یجایی مثل باغ.. یه باغ خیلی خوشگل با کلی درخت های سبز و قشنگی که پر بودن از شکوفه های صورتی رنگ‌ و اونطرفتر یه رودخونه ی خیلی قشنگ که رنگ آبش از اسمون ابی تر بود.. از جاش بلند شد و روی چمن هایی که کمی پیش دراز روشون دراز کشیده بود، نشست. برخلاف بقیه وقتها که با اوما و اپا میرفتن گردش، اینبار نور افتاب اصلا اذیتش نمیکرد بلکه برعکس. حس گرمایی که پوست صورت و گونه های پنبه ایش رو نواز میداد بهترین بود..

کمی خودش رو جلو کشید و بعد با لبخند چهار دست‌و‌پا به سمت رودخونه رفت. اروم خندید و بعد وقتی که به محل مورد نظرش رسید کمی خم شد تا بتونه خودش رو توی اب نگاه کنه و همین که تونست تصور خودش رو ببینه، میدید که بالا سرش هم چه خبره.. اونجا.. اونجا پر از ادمای بالدار و پرنده بود!

سریع سرش رو برد بالا و به اشخاصی که توی اسمون پرواز میکردن خیره شد و با انگشت اشاره ی کوچیکش بهشون اشاره کرد. اینها کی بودن؟ اصلا.. اینجا کجا بود؟ و همونموقعی که این دوتا سوال خیلی سریع از ذهنش فقط رد شده بودن، دوتا از ادمهای بالدار روی زمین مقابلش فرود اومدن. شاید یکم دورتر ولی چشمهاش رو ریز کرد تا دقیق تر بتونه ببینتشون. لباس و بالهای سفید رنگ و یه حلقه ی نورانیِ طلایی رنگ بالای سرشون. درست و دقیقا همونجوری که توی یکی از کارتون هایی که توی تلویزیون دیده بود‌. اما.. کسایی که توی کارتون دیده فرشته بودن پس یعنی اینها.. اینها فرشته‌ن؟

دید که اون دوتا ادم به سمتش حرکت کردن و دارن هر لحظه نردیکتر میشن ولی جونمیون ترسیده بود.. اگه فرشته نبودن چی؟ اگه میخواستن بهش اسیب بزنن یا اذیتش کنن چی؟ اونجا تنها بود.. مادر پدرش نبودن تا مراقبش باشن و از طرفی بهش گفته بودن نباید با افراد غریبه حرف بزنه یا بهشون نزدیک بشه. پس بهترین کار این بود که یجا پناه بگیره ولی کجا؟ تنها چیزی که به ذهنش میرسید پشت یکی از درختها بود و برای اونم باید خیلی سریع از جاش بلند میشد و به سمتش میدوید.. پس همینکار رو کرد. دستهای کوچولوش رو روی زمین گذاشت و تموم وزنش رو انداخت روشون تا بتونه بلند بشه و بعد سریع به سمت درخت‌ سیبی که نزدیکش بود دویید ولی خب.. اون دوتا بال داشتن و خیلی سریعتر از پاهای کوچیک جونمیونِ پنج ساله عمل میکردن پس خیلیم زود بهش رسیدن و جلوش رو گرفتن..

- من.. با من چیکار دارین؟ میخوام برم..

میترسید سرش رو ببره بالا و به صورتشون نگاه کنه.. اونا غریبه بودن ولی چرا نوازشهایی که روی گونش حس میکرد شبیه نوازشهای مادرش بود..؟ دقیقا با همون لطافت و گرما..

نمیخواست ولی ناخواسته سرش رو برد بالا و بالاخره تونست بفهمه اون دوتا فرشته کی بودن. مادر و پدرش!

Inside Of The ShadowsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang