𖦹 No. 15

200 57 24
                                    

دسته ی موتورش رو کمی چرخوند تا گاز بده و تندتر از قبل از جلوی تک تک خونه هایی که توی مسیر کنار هم قرار داشتن بگذره. هنوزم درک نمیکرد چی باعث شده که بیاد اینجا و فکر کنه میتونه با خودش کیونگسو رو ببره.. مگه مادر پدرِ اون بچه جونگین رو میشناختن که بهش اعتماد کنن و تنها پسرشون رو به مردی که تابحال ندیدنش بسپرن..؟ احتمالا بعد از گفتن اینکه میخواد کیونگسو رو ببره، آقای دو مشت محکمی توی دهنش میزد و از خونشون‌ پرتش میکردن بیرون..‌ اما چاره ایم نداشت. جونمیون همچین چیزی میخواست و ییشینگ بهش گفته بود هرطور شده کیونگسو رو با خودش به خونشون ببره.

بعد از رد کردن چندتا خونه ی دیگه بالاخره به مکان اشنایی که قبلا دیده بودتش رسید. خونه ای که از روی حصار و بوته های گل رز صورتی رنگی که حالا برگهاشون ریخته و روشون برف سفید نشسته دوتادور حیاطش کاشته شده، تونست تشخیص بده اینجا دقیقا همونجایی که اونروز با پسرک اومدن و تا موقعی که کیونگسو وارد خونش بشه همراهیش کرده بودن.

نفس عمیقی کشید و موتورش رو خاموش کرد سوییچش رو ازش بیرون کشید و توی جیبش فرو بردش. نگاهی به اینه ی کنار موتور انداخت و دستی توی موهاش ک حالا کمی برف روشون نشسته و سفیدشون کرده کشید و مرتبشون کرد.

- خدایا من نمیخوام بمیرم.. خودت کمک کن بدون اینکه‌ کتک بخورم خانوادش راضی بشن وگرنه از اونور ییشینگ زنده به گورم میکنه فقط چون خواسته پسرش رو انجام ندادم.. بعدا حساب اونم میرسم! اما الان نیاز دارم‌ که زنده بمونم..

کف دستهاش رو بهم چسبوند و چشمهاش رو بست کمی رو به جلو خم شد تا احترامی بذاره و دعاش برآورده بشه..

از روی موتورش پابین پرید و همونجور که دو طرف پالتوی ‌کلفتش رو بهم‌ نزدیک میکرد تا دکمه هاش رو ببنده و از سرما در امان باشه، به طرف خونه ی خانواده ی دو رفت و بعد تنها دکمه ای که روی آیفونشون بود رو زد. همون لحظه سرش رو اورد بالا و با لبخند قشنگی به دوربینِ آیفون خیره شد و وقتی صدای مردونه ای رو شنید سعی کرد خودش رو محکم‌ بگیره تا یوقت از استرس همون وسط ولو نشه..

× کیه؟!

- س.. سلام.. شما آقای دو هستین؟

× بله بفرمایید.

- میشه چند لحظه بیاین دم در.. میخواستم باهاتون حرف بزنم.

آقای دو بدون حرف دیگه ای گوشی آیفون رو گذاشت و به طرف اتاقشون رفت تا یچیزی روی تیشرتش بپوشه و یوقت موقعی که بیرون میره یخ نکنه.

+ اپا؟

همونجور که توی کمد بین لباسهای خودش و همسرش میگشت با شنیدن صدای پسرش بدون اینکه سرش رو برگردونه جواب داد.

× چیشده کیونگسو؟

+ ام.. کی بود؟

× فکر نمیکنم به تو مربوط باشه! تو الان باید سرِ کار خودت باشی نه اینکه گوش وایسی و ببینی چه خبره!..

Inside Of The ShadowsWhere stories live. Discover now