𖦹 No. 13

220 54 105
                                    

- آقای یو بهم گفته هفته ی دیگه یه مراسم قراره برگزار بشه که اکثر رئیس شرکتهای مختلف با خانوادشون توش شرکت میکنن. من و تو هم باید بریم!

همونجور که به ییشینگ خیره شده بود با گیجی چندبار پلک زد و بعد سرش رو کج کرد.

+ نمیفهمم!

- هوف... دقیقا کجاش رو نفهمیدی جونگین؟!

+ اینکه ما جزو خانواده کدوم یکی از رئیسها حساب میشیم؟! چرا منم باید بیام اخه؟ تو که برای رئیست نقشه های شرکتشو میکشی دیگه من چرا؟

- چون من میگم! باید بیای شاید اونجا به یکی معرفیمون کرد و تونستیم از همین الان توی شرکتشون استخدام بشیم. اینجوری خیلی عالیه. ببین.. باید بیای در اصل تو میای و روی حرف منم هیچ حرف نمیزنی فهمیدی؟!

•••

با لبخند بزرگی به جونمیون که با دست کوچیکش انگشت اشاره ی ددیش رو گرفته و با قدمهای کوتاه دنبالش میومد، خیره شده بود. در واقع پسرش اصلا حواسش نبود که چقدر داره دل ددی ییشینگش رو میبره اونم حالا که برای اولین بار اومده توی پاساژ برای خرید، با اون چشمهای متعجب و کنجکاوش به اطراف نگاهی مینداخت و بخاطر رنگی رنگی بودن لباسها و یا وسایل دیگه از شدت ذوقش بالا و پایین میپرید..

- جونمیونای من اینجارو دوست داره؟

+ اوهوووم اینجا خیلی بزرگ و خوشگله ددی. همه جا پر از لباسای رنگیه کلی چیزای دیگه هم دارن.. ببینننن اونجا پاستیلم داره.

و دست کوچیکش رو اورد بالا و با انگشت به مغازه ی شکلات فروشی‌ی که مقابلشون بود، اشاره کرد.

اروم خندید و دستش رو بین موهای پسرش کشید و همراه باش جلوتر رفت. باید برای کوچولوش لباس مناسب برای مهمونیه آخر هفته میخرید و حتی خودشم ذوق داشت تا ببینه کوچولوش قراره چی بپوشه و کدوم لباسا بیشتر بهش میاد. اما الان باید میذاشت پسر کیوتش نهایت لذت رو از اولین خریدش ببره.

دست جونمیون رو اروم‌ فشار داد و پسرکش رو به سمت فروشگاهی که از همون فاصله هم بوی شیرینه شکلاتش دهن هر کس رو آب مینداخت، کشوند.

بعد از کنار رفتن در ها و باز شدنشون، خم شد و دستهاش رو پایین کمر جونمیون حلقه کرد و کوچولوش رو توی بغلش بلند کرد تا توی اون شلوغی یوقت گم نشه یا تنه نخوره. باید خیلی خیلی مراقبش میبود..

- دوست داری ددی چی برات بخره کوچولوی من؟

همونجور که محکم دستهاش رو دور گردن ییشینگ حلقه کرده بود و همزمان سعی میکرد پاهاش رو ازش دور کنه تا یوقت لباسِ ددیش رو خاکی نکنه، سرش رو برگردوند و به لبخند قشنگِ ییشینگ، خیره شد.

+ اوممم ازون پاستیل خرسی بزرگا.

و بعد با ذوق خندید و کف دستهاش رو بهم زد. اون کوچولوی لعنتی بدجور داشت دل ییشینگ میبرد و هر لحظه امکان داشت توسط ددیش گاز زده بشه! مگه میشد انقد شیرین باشه.. چطوری میتونست اخه؟

Inside Of The ShadowsWhere stories live. Discover now