𖦹 No. 17

172 50 37
                                    

روز بعد ییشینگ با شنیدن صدای آلارم گوش‌خراشش بلافاصله بعد از پلی شدنش از جا پرید پتو رو کنار زد و با چشمهای خمار و موهای بهم ریخته ای که هر‌کدوم با زاویه ی خاصی توی هوا سیخ ایستاده بودن، به
روبروش خیره شد. همیشه یکم طول میکشید و وقت میبرد تا بعد از خواب مغزش لود بشه..

چند ثانیه توی همون حالت موند و بالاخره وقتی تونست مغزش رو بکار بندازه، سریع روی گوشیش شیرجه زد تا صدای آلارم‌ رو قطع کنه که ناخواسته چشمش به ساعت افتاد. واو دقیقا وسط ظهر بود.. چقدر عالی! فقط نمیدونست دیروز چیکار کرده که انقدر خسته شده و تا اینموقع بدون هیچ مشکلی خوابیده.. هرچند این یکی از استعداد هاش بود.. ولش میکردن دو روز تموم رو میتونست کامل بخوابه حتی بیشتر!

گیج به اطرافش خیره شد و دستش رو بالا اورد تا موهای پشت گردنش رو بخارونه و در همون حین خمیازه ای کشید که در نهایت موجب احساس درد شدیدی توی فک پایینش شد.. کمی بعد تونست به یاد بیاره که امروز چه روزیه. اره امروز قرار بود با پسرش به اون مهمونیه بزرگ برن و شاید هم برای خودش یه شغل ثابت پیدا کنه تا راحت‌تر بتونه هرچی که بانی کوچولوش نیاز داره و دلش خواست رو بدون هیچ محدودیتی براش بگیره.

پتوی بنفش رنگش رو کامل از روی پاهاش کنار زد و انداختش روی زمین و بدون اینکه زحمت مرتب کردنش رو به خودش بده، از جا بلند شد. یه هرحال که بعدا قرار بود دوباره روی تختش و با همون پتو بخوابه پس واقعا چرا باید مرتبش میکرد؟!

همینطور که کش و قوسی به بدنش میداد رفت جلوی آینه ی قدیش تا نگاهی به خودش بندازه. خب.. در واقع چیزی که هر روز صبح میدید.. یه مرد جذاب با اون سیکس پک ها و عضلاتی که بعد از کلی ورزش و بفاک رفتن همراه با جونگین ساخته بودتشون و پایینتر.. اوه!

- فاک بهت لعنتی..! خدایا چرا هی یادم‌ میره..

باز هم مثل روزهای قبل با تشر به خودش یاداوری کرد که تا موقعی که اون کوچولوی کیوت توی خونشه،
موقع خواب حق نداره تموم لباسهاش رو در بیاره و لخت زیر پتوش بخزه.. اصلا دلش نمیخواست بیبی بانیش، ددیش رو توی اون حالت و بدون هیچ لباسی ببینه و چشمهای پاک و معصومش توسط خوده ییشینگ بفاک برن!

با نهایت سرعتش یکی از باکسر هایی که روی شوفاژ اتاقش ردیف کرده بود رو برداشت و سعی کرد بدون اینکه بخوره زمین، پاهاش رو از سوراخ های باکسر رد کنه و بپوشتش. به چوب لباسی گوشه اتاقش چنگ انداخت و بعد از اینکه تونست حوله ی سفید رنگش رو بگیره و دور کمرش ببندتش، با خیال راحت نفس عمیقی کشید و قدم‌ بلندی برداشت تا از اتاقش بیرون بره. اول باید به پسر کوچولوش سر میزد و میدید که در چه حاله پس بعد از چرخش کوتاهی به طرف در اتاق جونمیون رفت و آروم هلش داد تا در نیمه بسته رو کامل باز کنه و بتونه داخل اتاق رو ببینه.

Inside Of The ShadowsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt