𖦹 No. 3

192 56 13
                                    

بعد از برداشتن ظرف مرغ و نودل چینی سوییچ رو توی موتورش چرخوند و خاموشش کرد و بعد یکی یکی از پله رفت بالا و پشت سر ییشینگی که با حیرت و کمی وحشت به داخل خونش خیره شده، نگاهی انداخت. امروز رفتار ییشینگ واقعا عجیب شده بود..

- ییشینگ چرا نمیری داخل؟ دستم خسته ش.. ییشینگ؟؟ این خونه ی توعه؟؟ تو هیچوقت انقدر نامرتب نبودی لعنتی این چه وضعیه..

دهنش رو فقط باز و بسته میکرد بدون اینکه بتونه هیچگونه صدایی از خودش تولید کنه.. خودش بیشتر از جونگین تعجب کرده بود و تا جایی که از خودش خبر داشت توی تموم طول عمرش پسر مرتبی بود و حتی قبل از اینکه از خونش خارج بشه حاضر بود قسم بخوره که اونجا کامل مرتبه ولی تو چند ساعتی که نبوده معلوم نیست چه گردبادی توی خونش پیچیده و اونجا رو تبدیل به بازار شامی کرده که حتی نمیشد توش راه رفت..

- من.. من نمیدونم.. من.. اهان فکر کنم صبح میخواستم دنبال چیزی بگردم اره برای همین اینجوری شده الان درستش میکنم بیا بریم داخل.

سعی کرد با نفس های عمیقی که میکشید خودش رو اروم کنه. نباید جلوی جونگین واکنش بدی نشون میداد و اونو هم نگران میکرد برای همینم گفتنه اون دروغ کوچیک اشکالی که نداشت مگه نه؟

کفش هاشون رو جلوی در، در اوردن و گذاشتنشون توی جاکفشی و بعد از روشن کردن تموم چراغ ها به سمت آشپزخونه رفتن تا تموم خرید ها و خوراکی هاشون رو مرتب توی یخچال بچینن.

- جونگین من میرم لباسهام رو عوض میکنم بعدش میام اینجاهارو مرتب کنم تو هم بعدش بیا از لباسهام بهت میدم.

- باشه برو من غذاهامونو میذارم گرم بشن.

همراه با لبخندی که به دوستش زد سرش رو اروم بالا و پایین کرد و رفت سمت راهرویی که توش دوتا اتاق خواب های خونه قرار داشتن‌. با اینکه ظاهر خونه کوچیک بنظر میرسید ولی قطعا برای اون پسر تنها مکان مناسب و بزرگی بود علاوه بر اینها طبق نظرات ییشینگ خونش نقشه ی خوبی هم داشت که باعث میشد از تموم نقاط استفاده ی درست بشه و خونه ی بزرگی رو تحویلش بدن. تموم دیوارها و ستون ها سر جاشون بود حتی کمد های دیواری بزرگی که توی دیوار کار شده بودن نیاز به رگال و یا جالباسی رو برای ییشینگی که چندین برابر هرکس دیگه تی‌شرت داشت، از بین میبردن.

اروم اروم قدم برمیداشت و از راهرو عبور کرد دستگیره ی در اتاقش رو گرفت و با همون سرعت ارومش کشیدش پایین و کلید چراغی که روی دیواره کنار در بود رو زد تا اتاقش روشن بشه و حقیقتا بعد از دیدن کل اتاق مثل چند دقیقه ی پیش چشمهاش از حدقه زد بیرون.. اینجا واقعا چه خبر بود؟ دزد اومده؟؟؟ اگه اره پس چرا درها قفل بودن چرا هیچی از وسایلش کم نشده..

- ک.. کسی اینجاست اره؟ تو اینجایی؟؟

هیچی. هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد.. هوفی کشید و سرش رو پایین انداخت و به تک تک لباسهای چروکش و بعد کتابها و نقشه هاییش که روی زمین پخش شدن خیره شد. کی اینکارو کرده اخه چرا اینجا اینجوریه؟ باید به ترسش غلبه میکرد و هرچقدر که میشد تلاشش رو کنه که زودتر و تا قبل از اینکه جونگین به چیزی مشکوک بشه، فقط چنگ بندازه بین لباسهاش و همه رو توی کمد دیواریش بچپونه، کتابهاش رو از روی زمین برداره و توی قفسه های بالای میزش مرتب بچینتشون و نقشه هاش رو روی میز بذاره.

Inside Of The ShadowsWhere stories live. Discover now