𖦹 No. 6

180 49 44
                                    

نفس عمیقی کشید و با صدای هومی که از ته گلوش بیرون اومد بالاخره راضی شد تا قلتی بزنه و بعد اروم پلکهاش رو از هم فاصله بده. دورشون پر شده بود از پوسته چیپس و ته سیگار و جلوتر قوطی های خالیِ سوجو. کنارشم که جونگین همونطور که سرش رو به مبل تکیه داده با دهن باز بخواب رفته بود. دستش رو روی زمین کشید و دنبال گوشیش گشت و بعد از پیدا کردنش چندبار پلک زد تا دید واضح تری پیدا کنه و بتونه به ارقام نوشته شده ی ساعتش خیره بشه. هنوز وقت داشتن و جای شکر داشت که اتفاق دفعات قبل که شب مست میکردن و بعد برای دانشگاهشون خواب میموندن، نیوفتاده بود.

- یاا جونگینا پاشو. پاشو باید بریم صبحونه بخوریم.

- یکم دیگه..

هوفی کشید و پتویی که روش کشیده شده بود رو کنار زد و از جاش بلند شد. به سمت تلویزیون که هنوز روشن مونده بود رفت و با کشیدن دستش به زیر صفحه خاموشش کرد. جهت حرکتش رو به اشپزخونه تغیر داد و در یخچال رو باز کرد تا بتونه چیزی برای خوردن پیدا کنه و از اونجایی که اصلا حس و حال اشپزی نداشت و هنوزم گیج بود فقط چنتا تست برداشت و توی تستر گذاشت. دستگاه قهوه سازش رو با احتیاط از توی یکی از کابینتهاش بیرون اورد و بعد از اینکه زدش توی برق، کمی اب توی مخزن پایینش ریخت و بعد از توی کابینت دیگه پودر قهوه رو بیرون اورد و روی قسمت بالاییِ دستگاه ریخت و در اخر درش رو بست تا اروم قهوه‌شون اماده بشه. میخواست بشینه اما چیزی یادش افتاد پس از بین کارتهای توی دکور یکی رو انتخاب کرد و زنگ زد تا سوپ خماری سفارش بده.. هنوزم گیج بود و کمی از مستیش مونده بود پس قطعا با این وضع نمیتونستن برن سر کلاس. جونگین رو که‌ میدونست همونجا خوابش میبره و نهایتا از کلاس اخراج میشه ولی خودش.. نمیدونست اونم قراره خوابش ببره یا بزنه به سرش و یکار خیلی بدتر انجام بده پس ترجیح میداد اول کامل مستیش بپره و بعد سر کلاسهاش حاضر بشه. نمیخواست بقیه دربارش فکر بدی کنن اون جانگ ییشینگ بود. یکی از مودب ترین دانشجو ها که تموم استادهاشون روش حساب میکردن. و از طرفی خیلی از دخترهای دانشگاهشون کراش شدیدی روی اون دو نفر داشتن.. پس نباید اینها خراب میشد.

یکی از صندلی هارو گرفت و کشیدش عقب، روش نشست و بعد پیشونیش رو روی میز گذاشت و چشمهاش رو بست.

- جونگین بیدار شدی؟

و بعد از چند ثانیه صبر هیچ جوابی دریافت نکرد..

- یااا جونگینا میدونم بیداری جواب بده.

و بازهم هیچ جوابی.. کلافه سرش رو اورد بالا و نفسش بند اومد. یچیز سیاه داشت با دست کوچیکش موهاش رو نوازش میکرد..

- تو.. تو.. ولم کن.. ازم دور شو ..

جونمیون توی اون سن قطعا نمیفهمید شکسته شدن قلب چیه و چه حس و حالی داره. حتی بدنیم نداشت که بخواد باهاش حسی رو تجربه کنه ولی خب.. روح بود اما میتونست بفهمه یه حس بد تموم وجودش رو گرفته. اون ییشینگ رو ترسونده بود؟ ییشینگ.. کسی که قرار بود همه کسِ جونمیون بشه و ازون کوچولوی پنج ساله مراقبت کنه الان ازش میترسید و بهش گفته بود ازش دور شه.. پس همینکار رو هم کرد و از جلوی چشم ییشینگ ناپدید شد..

Inside Of The ShadowsUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum