Part13

3.3K 624 100
                                    

عزیزام من بعد کلی وقت برگشتم.
خواهش این دفعم اینه که همه پارتا رو به ۱۱۰ ووت برسونید.
من پارتایی که عقب افتاده رو میگم تا راحت باشید.
پارت ۲
پارت تیزر
پارت ۵
پارت ۶
پارت ۷
پارت ۱۰
پارت ۱۱

******
۱ گمبلا من متوجه شدم طی چند پارت قبل یادم رفته چندتا از عکسایی که براتون دان کرده بودم رو بزارم-.- لطفا قبل شروع کردن آخر پارت عکسا رو در شماره ۱ ببینید.

*******
ادیت نشده:

پرده ها کنار کشیده شده و افتاب رخ خودش را به دیوار ها و کَف کاخ که بیشتر آن در رنگ سفید ارامیده بود برگرداند.

در حالی که اتاق خواب ها میزبان رویاهای نحفته در زیر پتو ها را میداد و رنگ قرمز نور تابیده شده در اتاق نشان از به بند کشیده شدن اشعه های خورشید توسط پرده بود که اتاق ها را در تاریکی نسبی فرو میبرد.

آفتاب مثل تیری چشمانش را هدف گرفته بود و او را وادار به بیداری میکرد.

-صبح بخیر مارگو.

صدای خشدار و گرفتش در اتاق پیچید و دخترک خدمتکار را متوجه بیدار شدنش کرد.

رویش را از پرده ها گرفت و رو به تهیونگ ژولیده در تخت تعظیم دخترانه‌‌ای کرد.

-صبحتان بخیر اعلاحضرت. خوب خوابیدید؟

کلمات را ادا کرد و بعد به باز کردن پرده های اتاق خواب شاه ادامه داد.۲

صورتش به خاطر اثابت مستقیم نور در هم فرو رفته بود. دهانش را باز و بسته کرد تا از شر مزه گس به وجود آمده درش در اثر خواب رهایی یابد و بعد  کمی روی تخت به حالت نشسته در آمد.

-چای صبحگاهیتان قربان. 

دختر فنجانی را از جنس چینی با گلکاری های ظریف به همراه کاغذی تا شده به دستش داد.

با دیدن کاغذ به یاد اورد که به دلیل برگشت به پایتخت مسئولیت هایش هم برگشته در دلش بی صدا نغی زد.

به کمک انگشتان کشیده‌اش تای کاغذ را باز کرده و با نفس عمیقی بوی برگ چای و گیاهان دیگر را به اعماق وجودش کشید. 

نگاهش روی دست خط جین، مشاور و دست راستش که برنامه روزش رو براش آماده کرده بود، میچرخید.

کمی از چای را به حفره دهانش فرستاد و بعد از طعم خوش و گرمای اون مایع تلخ مزه چشمانش را برای چند ثانیه بست.

-معذرت میخوام قربان...

بدون نگاه و توجهی اجازه داد صداش به گوش دختر برسه.

-بگو!

دختر دستانش را پشتش گره زده بود و طبق قوانین به هرجایی نگاه میکرد غیر چشمان بی‌توجه شاه.

basical changeWhere stories live. Discover now