Part5

3.1K 659 29
                                    

وقتی حس کرد جیمین از کنارش رد شد و به سمت ته راهرو رفت سریع چشمش رو از اون مردک های ابی خاکستری بیرون توی نقاشی گرفت و به دنبالش دوید.

-جیمینی کجا میخوای بری؟؟منم بیام...حوصلم سر میره.

لباش رو جلو داد و به آستین محافظ چنگ زد.

جیمین چشمی چرخوند و نگاهش رو به اون صورت بامزه داد.

-میدونی خیلی داری زیاده روی میکنی بچه؟دارم میرم یه سر به اعلاحضرت بزنم. مشاور درگیر دستورات ایشونن و نمیتونن.

چشماش رو گشاد کرد.

-مگه خواب نبودن؟

نفسشو با فوت بیرون داد و بازوش رو از چنگ اون پسرک خارج کرد.

همینطور که به سمت ته راهرو چوبی میرفت جوابش رو با صدای بلندی داد.

-درسته خوابن اما اگه بعد از یه ساعتی بیدارشون نکنیم عصبانی میشن.اگه میخوای یه کار مفید کنی برو خدمتکار شخصی ایشون رو پیدا کن و بهش بگو صبحانه ایشون رو به کابینشون بیاره. اگه پیداش نکردی به هر کدوم از دخترای لباس مشکی بگی کارو انجام میده اما خودش یقه لباسش سفیده که نشان خدمتکار شخصی بودنشه.

سریع سری تکون داد و به سمت مخالف جیمین شروع به حرکت کرد.

وسط پله های به سمت عرشه بود که به همون دختری برخورد که راه کابین رو نشونش داده بود.

لبخندی با دیدن پیراهن مشکی زیبا و یقه سفید توری دختر روی لبهاش نشست و با نیش باز به سمتش رفت.

اروم دستش رو گرفت و با همون چشمای درخشانش به دختر نگاه کرد.

سرش رو کمی برای نشون دادن حالت سوالیش به کنار خم کرد و به صورت خوشگل پسرک نگاه کرد.

-کمکی ازم بر میاد؟

سرش رو با سرعت مثل یه موش خرما به بالا و پایین تکون داد.

-جیمینی گفت بهت بگم صبحانه شاه رو ببری کابینش.

سریع قیافه دختر جدی شد و وارد فاز وظیفه شانسش شد.

-حتما میتونی به محافظ جیمین خبر بدی تا همین الان دست به کار میشم.

چشمی چرخوند و همینطور که زیر لب غرغر میکرد راه اومده رو برگشت.

-اه انگار پیام رسون گرفتن.

به ته راهرو رسید. با دستش ضربه‌ای به در زد و بعد شنیدن صدای خش دار و کلفت شده‌ی پادشاه وارد اتاق شد.

لبخند پهنی زد.

-صبح بخیر.



با لباس خوابش روی تخت نشسته بود و منتظر بود چشم هاش به نور عادت کنه.

جیمین توی کمد خم شده بود و لباس هاش رو اماده میکرد.

با تقه‌ای که به در چشم هاش رو به اون سر کابین داد.

basical changeWhere stories live. Discover now