Part7

3.1K 660 50
                                    

قدم های محکمش رو روی عرشه برمیداشت و با سری که بالا گرفته بود زیر چشمی سربازانش رو مورد برسی قرار میداد.
-قربان!
با صبر و حوصله برگشت و پشت سرش نگاه کرد و با دیدن دختر خدمتکار ابرویی به حالت سوالی بالا انداخت.
-اعلاحضرت پادشاه میخواستند شمارو ببین.
سر کوتاهی تکون داد، زیر لب تشکری کرد و قدم های استوارش رو به سمت کابین پادشاهش کشوند.

***
کلافه از عدم تمرکزش برگه هاش رو به داخل جعبه مدارک قرمزش برگردوند و درش رو با حرص بهم کوبید.
آرنج هاش رو روی سطح چوب بلوط میزش گزاشت و سر دردمندش رو بین دست هاش گرفت.
زجه‌های اون بچه هنوز توی گوشش بود اما نگرانی بیشترش به خاطر خانواده اون بود.
تصور اینکه مادرش ندونه که زندست یا مرده براش وحشتناک بود و این باعث میشد که متوجه ترس و اشفتگی جونگکوک باشه.
راه دیگه‌ای نبود. برای صلاح مردمش هم که شده باید اعصاب و روان خودش رو اروم نگه میداشت.
زنگ رو با کشیدن طناب بلند و طلایی به صدا در اورد و همون موقع دختر وارد کابینش شد.
-به محافظم بگو هرچه زودتر میخوام ببینمش!

***
روی شکمش به روی تخت دراز کشیده بودو همینطور توی کتاب جلوش غرق شده بود پاهاش رو تکون میداد.
با حس درد گرفتن گردنش نگاه گزرایی به شماره صفحه انداخت، کتاب رو بست و خودش رو روی اون پتوی نرم ولو کرد.
اینجا یه حس بدی داشت. دلش میخواست بره خونه. انگار مطلق به اینجا نیست. ته دلش یه ترسی وجود داشت. اینکه پدر مادرش الان چه حالی دارند. اون بچه وابسته‌ای بود نمیتونست به خانوادش فکر نکنه.
پاشد روی تخت چهار زانو نشست. پارچه شلوار که پاش و تخت گیر کرده بود رو کمی کشید تا ازاد شه. اصلا راحت نبود. لباسا براش گشاد بودند و شب قبل هم با همونا خوابیده بود. طی یک حرکت انتحاری بلوزش رو از تنش خارج کرد.
با نگاهش از توی اینه روی میز توالت روبه‌روی تخت به خودش افتاد. سریع با دیدن بدن خودش دست هاش رو جلوی سینه هاش گرفت و بعد خنده‌ای کرد.
همین صبح جیمین بهش تذکر داده بود باید حواسش باشه که خیلی قفسه سینش رو به نمایش نزاره.
همینطور که جلوی سینه های درشتش رو گرفته بود از تخت پایین اومد و بلوز رو از روش برداشت.
به تن کردش و گره‌ای پشت یقه و پایین کمرش زد. پاش رو لبه تخت گذاشته و پاچه هاش رو بالا جمع کرد تا توی دست و پاش نباشند.
نگاهی به خودش انداخت و لبخند رضایت بخشی زد. حالا میتونست راحت برای خودش لم بده.

***
جیمین وارد اتاق شد و بعد احترامی که گذاشت به سمت شاهی که به وضوح کلافه بود رفت.
-مشکلی پیش اومده قربان؟
سرش رو از روی دستاش بلند کرد و با قیافه زار و ملتمسی به محافظ نگاه کرد.
-جیمی...
با پیچیدن صدای بم تهیونگ تو گوشش به سرعت به سمت صندلیش رفت و پایینش زانو زد.
-چه اتفاقی افتاده؟
نفسش رو با حرص بیرون داد.
-یه کاری بهت میدم حق سوال پرسیدن نداری فقط انجام میدی. مفهوم شد؟
دستش رو به صورت مثلثی کنار سرش نگه داشت.
-بله قربان!
روی صندلیش صاف نشست و از پایین چشم به محافظ نگاه کرد.
-ازت میخوام به بهانه به پر کردن اطلاعات پناهندگی  محل زندگی،آدرس دقیق،و نام پدر جونگکوک رو برام گیر بیاری.
جیمین با چشم های درشت شده به پادشاهش زل زد. تعجب کرده بود اما به روی خودش نیوورد و بعد تاظیمی به کابین بقلی رفت. 

basical changeWhere stories live. Discover now