Part12

3.4K 653 91
                                    



سوییت گرلام میدونم که جدیدا بد قولی کردم اما فکر نمیکنید به خاطر اینه که خواهشامو برآورده نمیکنید و من انرژی برای نوشتن و سر وقت اپ کردن ندارم؟🥺💔
این دفعه خواهشم اینه که همه پارتا رو به ۹۵ برسونید لطفا🥺

ادیت نشده:
***

تکه‌ی دیگری از آن نان شیرین کند و در دهنش گذاشت. فنجان حاوی شیر گرم را به لبای باریکش نزدیک کرد.

دختری که به دستور مستقیم شاه مبنی بر بردن عصرانه برای پسر آنجا ایستاده بود با لبخندی بر لب نگاهش پسرکی که با سرعت محتویات سینی را به دهانش میبرد، نگاه کرد.

-اعلاحضرت دستور دادند بعد از صرف کردن عصرانه به حمام بری.

دختر خدمتکار بعد اطلاع دادن به جونگکوک پشت در سفیدی که در اتاق قرار داشت از دید خارج شد.

چشمی چرخوند و زیر لب ادای دختر رو در اورد.

-اعلاحضرت دستور داد این دستور داد اون...

کلافه و خسته از روز پر هیجانی که داشت خودش را به سمت آن در سفید که طرحای طلایی رنگی بر اون مشاهده میشد کشاند ولی به محض گذشت از ان به ورود به فضای آن طرف دیوار خستگی جاش را به هیجانی دوباره داد.

اتاق از سنگ های مرمر سفید درست شده بود و در وسط آن حوضچه‌ای از سنگ سفید براق با رگه های طلایی بر روی سکویی قرار داشت. شیر های طلایی در چهار طرف وان برق میزدند و شمع های معطر در گوشه و کنار نور را تکمیل کرده و عطر خواب‌اوری در فضا تنیده بودند.

پنجره‌ی بزرگ با چهار چوب قهوه‌ای تیره که سیاه دیده میشدند نور غروب افتاب افق الید را به داخل میراند. 

کمی سرش را بالا برد و سقف بلد مرمری را نگاه کرد کرد.

با دست‌های ظریف و گرمی که بر شونه هاش نشستند و لباس حریر سفید را کمی به پایین سوق داد نگاهش را از اطراف گرفت. ۱

پارچه روی پوست لطیفش سر میخورد و دختر با نک انگشتاش در قسمت های برجسته که نخ های بهم پیوسته با لجبازی به التماس جدا نشدن از بدنش حرکت خود را کند می‌کردند، آن‌ها را به گذشت وا میداشت.

کشیده شدن پوست دختر و به دنبالش پارچه از شانه هاش آغاز و به دنبال آن به ترقوه، سینه ، شکم، ناف و بعد کمرش رسید.

با بلند کردن پاهاش لباس را کاملا از خود کند و با بالا تنه‌ای که توسط هوا لمس میشد در آنجا ایستاده بود.

خدمتکار به جلوی پاش زانو زده و دکمه شلوار سیاه رنگ را باز کرد و همراه گرفتن لبه هایش، آن را از لگن پسر عبور داد. سفر تکه پارچه با جاده ابریشم ران هاش و بعد ساق پاش ادامه پیدا کرد و بر مچ پاش به پایان رسید. حالا فقط با پارچه‌ای که قسمت خصوصی بدنش را میپوشاند به حوضچه پر از آب نزدیک شد.

basical changeWhere stories live. Discover now