Part10²(What happened to you?)

703 146 1
                                    

(جونگ کوک)
بعد از اینکه از کنار جیمین هیونگ رد شدم رفتم تو آشپزخونه تا یونگی هیونگ رو ببینم.وارد شدم و خواستم حرف بزنم که یکی دستش رو گذاشت رو دهنم خواستم دفاع کنم که تو گوشم گفت:جه جونگ پرستار و معاون سوکجینم آروم باش!
سرتکون دادم تا دستش رو برداره.دستش رو آروم برداشت و به انتهای آشپزخونه اشاره کرد:پیش هیونگت بمون تا من برم عصرونه درست کنم!
باشه ای گفتم و آروم جلو رفتم.یونگی هیونگ روی زمین مچاله نشسته بود و با خودش حرف میزد.این حالش رو دوست ندارم،این وضعیت مزخرفه.کسی که همیشه به تهیونگ هیونگ میگفت مراقب من باشه یا کسی که همش جیمین رو بخاطر سربه هوا بودنش دعوا میکرد و نامجون رو بخاطر بی توجهی به جین و هوسوک رو برای سروصدای زیاد الان روی زمین عین بچه ها نشسته بود و یکی باید مراقبش می بود.هیونگ من شکسته بود،خیلی زیاد.جلوتر رفتم و روی زمین تقریبا نزدیکش نشستم.تازه تونستم بشنوم چی میگه:من خیلی ضعیف و بدرد نخورم!هیچکس یه آدم داغون روانی رو دوست نداره پس چرا مامان بزرگ گفتی اونا هنوز من و دوست دارن؟مامان بزرگ اونا یونگی قبلی رو میخوان ولی من قبلی نیستم...این جدیده رو حتی خودمم نمیشناسم!
یکم سکوت کرد ولی سکوتش طولانی شد.نگران شدم و صداش زدم:هیونگ؟
جواب نداد.چرخوندمش ولی با دیدن زخم هایی روی بدنش و خونی که کل لباس رو گرفته بود ترسیدم:هیونگ.
چشمای بیحالش رو باز کرد:کوکی؟
سرتکون دادم:خودمم هیونگ،چی...چیزی میخوای؟
سرتکون داد و گفت:سرده!خیلی سرده!
کتم رو درآوردم و انداختم روش و پرسیدم:بهتر شد؟
نه آرومی گفت.گیج شده بودم که یهو صدای داد جین هیونگ اومد و یونگی هیونگ بیشتر جمع شد و خودش رو تو بغلم جا داد:بگو...بگو ساکت باشن کوک...بگو دعوا نکنن!
محکم بغلش کردم:باشه هیونگ،ا...الان میگم بهشون!
بلندش کردم و محکم به خودم چسبوندمش.از آشپرخونه بیرون رفتم و خواستم چیزی بگم که با چشمای گریون هیونگام مواجه شدم.خدایا چه خبر بود؟
صدای هق هقاشون تو کل خونه میپیچید.با حس مچاله شئن لباسم به یونگی هیونگ نگاه کردم:چی شده هیونگ؟
با صدای گرفته گفت:ل...لطفا کو...کوک!
+لطفا چی هیونگ؟
-ب...بگو،س...ساکت،ش...شن!
اخم کردم و جلو رفتم و با تشر گفتم:غیراز مامان بزرگ کی مرده اینجوری میکنید؟یکی یهویی داد میزنه اون یکی گریه میکنه!تمومش کنید!(آروم تر گفتم)
لطفا تمومش کنید...یونگی هیونگم تحمل نداره!
دست خودم نبود که بغض کردم.دست خودم نبود که قهرمان یواشکیم رو نمیتونستم شکسته ببینم اینا دست من نبود.

𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢Where stories live. Discover now