Part16

622 104 10
                                    

(زمان حال)
با لبخند به یاد آوردی خاطراتش پایان داد و توی فکر به آینده غرق شد.
هیچوقت نمیخواست زندگیش انقدر بد باشه ولی سرنوشت دست خود آدم نیست نه؟آهی کشید و بیخیال آینده شد.
جین با لبخند کنار یونگی قامت بسته بود.بعد از دیدن محو لبخندش و کنارش نشست:چیزی شده؟
یونگی با لبخندی تلخ جواب داد:ترحم رو دوست ندارم،دعوای بین جیمین و جونگ کوک رو نمیخوام،فاصله ی بین جونگ کوک و تهیونگ رو نمیخوام،جدایی تو و نامجون رو نمیخوام،اخم هوسوک رو نمیخوام، حسادت جیمین رو نمیخوام،من هیچکدوم رو نمیخوام،من،من خودم رو هم نمیخوام!
جین بغلش کرد:مادربزرگ ازت چی خواسته مین یونگی؟
یونگی سرش روی پاهای سوکجین گذاشت:یه چیز خیلی وحشتناک کیم سوکجین.
جین آه کشید:بهم بگو!
باید میگفت؟مادر بزرگش میخواد با اون چیکار کنه؟نه!یونگی حرفی نمیزد.همونطور که به جین نگفت نامجون یه شب با دختر مدیر دانشگاه خوابیده.
همونطور که به جین نگفت هوسوک بخاطر مدلینگ هاش مجبور شده با رئیسشون بخوابه یه بچه داره!
همونطور که به جین نگفت جیمین یه استریپر توی بار بوده و تبدیل به یه هرزه شده بود.
همونطور که به جین و جونگ کوک نگفت تهیونگ رحم پنهان داره و میتونه بارور بشه.
همونطور که به خیلی ها نگفت در عوض موفقیت کوک چیکار کرده!
یونگی براشون همه کار کرده بود و حالا هیچکس اون رو نمیخواست.
بوسه ای که جین روی موهاش زد از فکر بیرون آوردش.بوسه های معجزه گر جین!
سوکجین:نقدر فکر نکن،توی خودت نریز،لطفا به زبون بیار!
یونگی اه کشید:نمیشه!راستی کی میریم کاخ؟
سوکجین اخم کرد:بحث رو پیچوندی ولی خوب به خدمتکارا گفتم برن تمیزش کنن تا ما بیاییم ولی هنوز زنگ نزدن.
یونگی بلند شد و نشست:پس بیا الان بریم!
سوکجین با تعجب گفت:الان؟
یونگی سر تکون داد:اگه الان بریم دیگه کسی هم سعی نمیکنه خبرنگار هارو مطلع کنه!
جین سرتکون داد:به نامجون و هوسوک و جیمین میگم!
یونگی هم بلند شد:به کوک و ته میگم!
مین یونگی و کیم سوکجین باید یه چیزایی رو برای اعضای خانواده توضیح میدادن!البته وقتی به عمارت رسیدن.
........
جونگ کوک بعد از بوسه ای که به لب های تهیونگ زد عقب رفت:تو مراقب کوچولوی منی!
تهیونگ موهای مجعد مشکیش رو بهم ریخت:هی من هیونگتم!
کوک با لبخندی خبیث گفت:منم تاپتم!
تهیونگ با گونه هایی که شرم بهشون رنگ داده بود اعتراض کرد:خیلی بی شرمی!
کوک خندید و دوباره بوسیدش:خیلی دوست دارم عزیزم!
تهیونگ با موهای قهوه‌ای و لخت پسر عمش بازی کرد:جذاب، قدرتمند و...
دستش رو روی دندون های سفیدش کشید:بانی!
جونگکوک خندید:بانی؟
تهیونگ با کیوت ترین حالت سرتکون داد و کوک برای تلافی افزایش تپش قلبش انگشتش رو گاز گرفت.
.......
باهم وارد اتاق کوک شدن. پاکت نامه ای روی میز توجهش رو جلب کرد،درحالی که منتظر دلیل تردید تهیونگ بود نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندن.
و اتمام نامه برگه رو مچاله کرد و گوشه ای انداخت،رو به تهیونگ کرد و پرسید:منتظر دلیل تردیدم عزیزم!
تهیونگ با من من گفت:تو میخوای اولینت با من باشه یا یونگی هیونگ؟
بی حس شد از  شنیدن اسم معشوق اول بچگی هاش:چرا میپرسی!؟
تهیونگ با شرم گفت:تو میخوای یونگی هیونگ اولینت باشه و منم میخوام تو اولینم باشی پس میتونیم...
کوک مانع ادامه حرفش شد:به یونگ میگم!
یونگی با لبخند تلخی به مادربزرگ که نگاهش می‌کرد خیره شد:دوتاشون مال من میشن، راضی هستی؟
مادربزرگ با لبخند دستی روی سرش کشید:البته!
آه که چقدر سخته یه چیزایی رو بدونی ولی به زبون نیاری!
بدون اینکه بهشون بگه آماده رفتن باشن سمت اتاقش رفت.

𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢Where stories live. Discover now