Part23(Without you)

500 79 2
                                    

جیمین بعد از غیب شدن یونگی به شدت دچار افسردگی شده بود و گریه بخشی از روزمرگی هاش بود. هوسوک هم پسری نبود که بتونه همیچین چیزی رو تحمل کنه!
جلوی اتاق جیمین ایستاد و قبل از اینکه در بزنه مکث کرد. صدای صحبت جیمین بود:نمیدونم بخاطر من رفتی یا جونگکوک اما بدون بدجنسی هیونگ خیلی زیاد!
از یه طرف تحمل اشک های جیمین و از طرف دیگه بد خطاب شدن یونگی رو نداشت، بدون در زدن وارد شد و جلو رفت. کنترل حرکاتش اون لحظه دست خودش نبود. شاید قدم اول با اراده ی نفسی بود اما بعد از اون انگار کنترل شده بود. زمانی به خودش اومد که لب های حجیم جیمین رو بین لب های خودش داشت و با لذت میبوسید.
جیمین با شوک داشت نگاه می‌کرد و یونگی هم با دیدن زمان مناسب داخل اتاق شد. اون بازیگر خوبی بود و الان موقع اجرای نمایش، با پوزخندی پر تمسخر که قلب خودش رو هم می‌فشرد گفت:ادعای عاشقی من رو داری درحالی که پسرخاله ات رو میبوسی!؟ خیلی جالب شد پارک!
هردوتا شون با ترس از هم جدا شدن. هوسوک مبهوت مونده بود، چطور کسی که چندروز نبود دقیقا زمانی که اونها همدیگر رو میبوسیدن پیداش میشه!
جیمین با بغض گفت:هیونگ... می تونم... میتونم برات...
یونگی با اخم ساختگی که فقط خودش ازش خبر داشت دست بلند کرد و گفت:حقیقت رو من جاهای دیگه دیده بودم اما باور نمیکردم!
جیمین یاد زمانی افتاد که توی بار دنسر بود. امکان نداشت، یعنی یونگی اون رو دیده بود؟
یونگی پوزخند زد:یادت اومد پارک، اوه ببخشید الماس سرخ لقبت این بود نه؟
جیمین زد زیر گریه:من اونجوری که فکر میکنی نیستم هیونگ.
یونگی نمی‌خواست اما مجبور بود، برای اولین بار دلشکست:من دیگه در این مورد فکر نمی‌کنم، مطمئن حرف میزنم.
و بدون انتظار برای جواب از اتاق بیرون رفت. با خارج شدن یونگی اشک ها شدت گرفت و اون لحظه کاملا مناسب بود برای هوسوک. حالا که یونگی جیمین رو رها کرده بود و عشقش رو نمی‌دید هوسوک حاضر بود با تمام وجودش اون عشق رو پذیرا باشه
سوکجین بعد از شنیدن این قضیه سمت تالا آینه رفت و با عصبانیت داد زد:داری چه غلطی میکنی! من بهتر از هرکسی میدونستم تو جیمین رو میپرستی ، از بچگی دوسش داشتی چرا؟ چرا یه همچین کاری کردی؟
صدای غمگین و بغض آلود دونسنگش اون رو آروم کرد، نه، آروم نه، اون رو تیکه تیکه کرد:از همون موقع هم میدونستم یه روز باید برم سوکجینی!
صدای گریه های قشنگش توی گوش جین حکم زنگ ناقوس مرگ رو داشت، باهر اشک تیکه ای ازش جدا میشد و روی زمین می‌ریخت. نمی‌خواست برگرده، نمیتونست برگرده و اون بلک سوان شکسته رو ببینه.
یونگی با صدای گرفته زمزمه کرد:برای جیمینی بدجنس بودم میشه برای توهم باشم؟
سوکجین چشماش رو بست و به شدت سرتکون داد:نه یونگی خواهش میکنم!
شخص ثالثی جواب داد:باید برگردی وگرنه الان میبرمش!
سوکجین به شدت برگشت و....
نمیتونست ادامه بده و تحلیل کنه... چرا؟ چرا یونگی قشنگش بال نداشت؟ چرا انقدر زخمی و خونی بنظر می‌رسید؟
چرا محبوبش با خونی ترین شکل ممکن ظاهر شده بود؟
بی حال لب زد:یونگی
و بعد روی زمین افتاد. پسر کوچکتر با گریه صداش زد:سوکجین هیونگ، قوی باش!
با خونش روی آینه نوشت:تا آخرین لحظه مراقبتونم!
روی زمین زانو زد و تمام خاطراتش رو توی آینه ها دیدن. با عصبانیت داد زد:از تمام این دنیای سیاه سفید نما متنفرم!
صدای ترک ها و ریختن آینه ها تنها چیزی بود که طنین انداز شد. نامجون به سرعت داخل شد و فقط بدن بی حس همسرش رو اونجا پیدا کرد و شیشه های شکسته... و پیامی که هیچکس نمی‌دونست واقعا چه مفهومی داره!

𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢Where stories live. Discover now