Part22(My Brother)

501 85 5
                                    

پارک جیمین با فهمیدن این قضیه که پسر عمه عزیزش بلک اسوان بود ناآرومی میکرد.سوکجین و نامجون نتونسته بودن آرومش کنن چون بعد از گذشت سه روز از اون اتفاق هیچکس دیگه نه یونگی رو دیده بود و نه بوش رو احساس کرده بود.اتفاقات عجیبی که افتاده بود شامل پیدا شدن جسم سالم سوکجین و اجازه بازگشت روح به
جسم،فهمیدن توانایی بارداری تهیونگ و برملا شدن زحمات یونگی بود. قضیه جشن چیزی بود که همشون پیگیر بودن و با تلاش های زیاد و گشتن توی کتاب خونه و با زور حرف کشیدن از مادربزرگ فهمیده بودن باید خودشون رو برای چه چیزی آماده کنن. هر سال توی یک روز خاص تمام ارواح توانایی بازگشت دارند و توی یک کاخ این بازگشت رو جشن میگیرن.کاخ امسال هم وایت اسوان بود.تهیونگ با دقت شراب هارو لیست میکرد،جیمین روی دیزاین تمرکز کرده بود،جیهوپ رو طراحی لباس‌ها،سوکجین و نامجون اطلاعاتی درباره مهمان ها و جونگ کوک به دنبال یونگی. جونگ کوک با درک این قضیه که پیوند عمیقی با هیونگش داره سعی در پیدا کردنش داشت.اما هروقت چیزی حس میکرد و اون رو
دنبال میکرد باز هم به تالار آینه میرسید.
آه کشید و به آینه تکیه زد:نمیگی کجایی نه؟نگرانتم یو...
حرفش با دیدن نامه ای که کنارش افتاد نیمه موند.به کسی که نامه رو از توی آینه انداخت نگاه کرد:مامان!
مادرش لبخند زد:چه خوشگل شدی کوکی!
کوک بغض کرد:یونگی هیونگم رو گم کردم.
مادرش سرش رو پایین انداخت:منم پسرم رو گم کردم!
کوکی لبخند زد:منکه اینجام.
مادرش آه کشید:یونگی رو میگم،برادرت،پسر کوچولوی سفیدم رو گم کردم کوکی کوچولو.
جونگ کوک عقب رفت:یونگی هیونگ؟برادر من؟
یرا سرتکون داد:اون برادرته...این نامه رو بهم داد و گفت هروقت نا امید شدی بهت بدم،من دیگه باید برم کوکی شاید تو دنیای ارواح پیداش کردم.
و جلوی چشمای بهت زده کوک غیب شد.جنگ کوک داد زد:نه!!!
و با سرعت بیرون رفت و جلوی همه یقه سوکجین رو گرفت:تو میدونستی!
جین بهت زده نگاهش کرد:چی رو میدونستم؟
کوک داد زد:اینکه یونگی برادرمه!
همشون بهت زده بهم خیره شدن و منتظر کلمه ای از جین اما مادر بزرگ جواب داد:مادر دهن لقت اینم نتونست نگه داره؟
کوک یقه جین رو رها کرد:من،بعد از بیست و سه سال باید بهمم؟
مادر بزرگ داد زد:برادرت بعد بیست هفت سال خبر نداشت!
این چیزی نبود که برای کسی قابل درک باشه.دست از کار کشیدن و کنار هم نشسته بودن،مثل بچگی هاشون،مثل زمانی که جین وسط بود و یونگی و نامجون کنارش،درحالی که سر جیمین روی پاهای
یونگی و تهیونگ جونگ کوک رو بغل کرد وهوسوک رو دسته صندلی نشسته بود و یونگی براشون داستان تعریف میکرد.داستان هایی که اگه یکم روش فکر میکردی تمام اسرار خاندان کیم درش
مخفی بود. آخر همه داستان ها یکی از مهربون ترین ها قربانی میشد، میمرد، درد میکشید و موجب تنفر بقیه میشد. چقدر شبیه یونگی! چقدر بلک اسوان بود اون شخصیت. جین اشک های جیمین رو پاک کرد و گفت :اون پیدا میشه عزیزم مطمئن باش.
هوسوک بوسه ای روی موهای جیمین زد:دونسنگ قشنگم یونگی رو پیدا میکنم.
یونگی درحالی که بغض کرده بود لبخند زد:آفرین جانگ هوسوک ازش مراقبت کن، اون به یکی نیاز داره که زنده باشه!
وایت اسوان با پوزخند دست روی‌شونش‌گذاشت:به چیز دیگه ای نیاز نداری؟
یونگی آه کشید:مامان بزرگ رو در جریان بزار، بدنم رو هم توی باغ خودم دفن کن کنار گل های رزم، اون مشکی ها.
وایت اسوان سرتکون داد، از همه چی چشم پوشی کنیم دلش برای اون بچه میسوخت، تو بدترین شرایط بدترین چیز هارو تجربه کرده بود، حقیقت حرومزاده بودنش، خیلی زنده نبودنش و نچشیدن ذره ای عشق از معشوقش. وایت اسوان دست رو موهاش کشید:تمام اون ارواح جلوی پاهای تو باید به زانو در بیان.
+چون کثیفم؟
_نه، برعکس چون مقدسی
یونگی تلخ خندید:خودم این رو نخواستم، مقدر شده بود. بچه هوسوک بعد از من کسی رو نمیشناسه، بزار بفرستمش عمارت.
مرد سر تکون داد:کارهات رو انجام بده، تموم شد صدام کن.
برگشت تا بره:میتونم توی مهمونی کمک کنم؟
برگشت:نامحسوس آره.

𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢Where stories live. Discover now