Part17

592 104 4
                                    

(در کاخ وایت سوان)
خار در چشم و استخوان در گلو توصیف وضعیت کیم نامجون بود. پسری که بخاطر نامزدش هرکاری می‌کرد ولی کیم سوکجین جدیدا عجیب شده بود و نامجون حدس میزد یونگی خیلی بیشتر از چیزی که باید میدونه!
زبون باز نکردن یونگی روی مخش بود و درخواست جین بیشتر اذیتش میکرد.صدای پایی شنید،هیچکس اون موقع باهاش کار نداره در اتاق رو باز کرد ولی کسی رو ندید بجاش در کفش هایی رو دید که روی فرش قرمز مونده بود.رد پا رو دنبال کرد تا به اتاق یونگی رسید.هیچکس،تاکید میکنم هیچکس از وقتی یونگی وارد عمارت شده بود ندیده بود بیرون بره و کسی اجازه نزدیک شدن بهش رو نداشت.در اتاق رو آروم باز کرد.
چه حسی پیدا میکنی وقتی ببینی هیونگت سرش روی خلا هستش و داره به جای خالی نگاه میکنه درحالی که تخت توی اون ناحیه فرو رفته و موهای برادرت روی یه چیزی پخش شده و اون خلا داره با موهاش بازی میکنه!؟
خخوب هیچکس نمیتونه این حجم از ترس رو بپذیره مخصوصا کیم نامجونی که اصلا بدون دلیل غلمی هرچیزی رو قبول نمیکرد.با تردید جلو رفت که صدای یونگی اون رو توی جا پروند:نمیای تو نامجونا؟
اون مطمئن بود صدایی ایجاد نکرده که یونگی بفهمه اون اونجا ایستاده، پس قضیه چی بود؟
صدای یونگی رو شنید:اون ترسیده هیونگ!بزار یکم آروم بشه میاد تو اتاق!
نامجون نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد.با دیدن یونگی که نشسته بود و بهش نگاه میکرد متعجب شد:هیونگ کسی پیشت نبود؟
یونگی سرتکون داد و با لبخند جواب داد:هنوز هم کسی کنارمه!
و خوب فاک،تو بودی نمیترسیدی؟
نامجون با ترس جلو رفت:هیونگ با کی حرف میزدی؟
یونگی لبخند معصومی زد:نمیتونم بگم!
نامجون از اون لبخند و لحن میترسید.یونگی آروم بودن و دیگه از قرص هاش استفاده نمیکرد.نامجون خواست کنارش بشینه که یهویی یونگی داد زد:کیم نامجون اونجا نه!
ولی نامجون دیر عمل کرد و نشست.اما صد در صد روی تخت نبود روی همون خلائی بود که یونگی باهاش حرف میزد.بلافاصله از جا پرید و روی زمین دوزانو نشست:من ببخشید،منو نخور منو نخور!
یونگی زد زیر خنده و به فرد کنارش خیره شد:هنوزم خنگه!
نامجون با قیافه ی بامزه ای اعتراض کرد:چرا اینجوری میگی؟من جزو نوابغم!
صدایی که هیچوقت فکر نمیکرد از خلا بشنوه رو شنید:برای بقیه نابغه اس برای ما همون نامجونِ احمقِ مهربونه!
نامجون با تردید پرسید:سوکجین؟تویی؟
یونگی لبخند زد و سرتکون داد:آره جین هیونگه!
نامجون با شوک گفت:ولی...ولی وولی ولی
جین دوباره خندید:سوزنت گیر کرده جونا؟
نامجون با بغض گفت:میدونستم اون یه تغییری کرده،ولی من یادم نمیاد.
یونگی و جین منتظر بودن تا ادامه بده.نامجون اولین قطره اشکش رو پاک کرد:اون من رو جون یا جونا صدا نمیزد!
جین یادآوری کرد:همینطور احمق مهربون!
نامجون تلخ خندید:و نابغه ی احمق!
جین نامجون رو توی بغلش کشید:کاش میتونستی من رو ببینی!
نامجون پرسید:چرا؟چرا نمیتونم ببینمت؟
یونگی با لبخندی که ازش ناراحتی میریخت گفت:وایت سوان هیچ وقت یه چیز خوب نبود!
سال ها پیش ارواح ناآروم خودشون رو توی قالبِ وجودی قو های سفید مخفی میکردن تا دیگه آزار نبینن اما اونها طماع شدن و به یک قو رضایت ندادن و دنبال حیوانات و بعد هم جسم آدم ها رفتن.اون هایی که حاضر بودن بخاطر محافظت از خانوادشون جسمشون رو بدن و در قالب روح های حجیم زندگی کنن(روح حجیم یعنی مثل سوکجین میتونن لمس کنن و لمس بشن و شنیده بشن ولی دیده نمیشن)
روح هایی که جسم رو تصرف میکردند به هر خانواده نمادی میدادند که نشون میداد اونها تحت سلطه کدوم روح هستند.از اونجایی که داخل بدن حیوانات هم بودن خاندان های اصلی با نماد حیوان معرفی میشدند که البته هیچ افتخاری برای اون خانواده نبود!
نامجون وسط حرفش پرید:یعنی میخوای بگی خاندان ماهم جزو اون هاست؟

𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢Where stories live. Discover now