2

369 91 39
                                    

مسیر برگشت شلوغ تر از رفت بود ، با اینکه بخاطر رسیدگی به وضعیت خونه لویی و آشپزی کردن همزمان یکمی خسته بود از راه دور تری برگشت

بارون نم نم میبارید و پیاده رو مرطوب بود ، خسته بود ولی برای دیرتر رسیدن هم شده بود تصمیم گرفت پیاده برگرده حتی میانبری هم که اغلب ازش استفاده میکرد رو نادیده گرفته بود

شاید بچگونه جلوه میکرد اما زین مشکل دیگه ای جز بی حوصلگی هم داشت که نمیدونست چی اسم داره .... ترس ؟

در هر حال نمیخواست وارد خونه ای بشه که قبلا شاهزاده اش بوده و حالا قراره توش نادیده گرفته بشه

نگاه بی حسش رو بین مردم و مغازه ها چرخوند و با دیدن گلفروشی زیبایی که بین مغازه های غول پیکر کنارش کمتر به چشم میومد قدمهاش آهسته تر و در نهایت متوقف شد

لبش رو به دندون گرفت و از زیر کلاه بزرگ سویی شرت سیاه رنگش نگاه دقیق تری به گل هایی که پیدا بودن انداخت

ایده خوبی بود ؟ شاید یه شاخه رز ؟ مثل هر وقتی که حس خوبی داشت یه دونه قرمزش رو برای تریشا هم میخرید ... فقط برای اینکه قدیم ها رو هم به مادرش یاداوری کنه و بگه هنوز هم وجود داره ؟

کم کم ناراحتی داشت بهش غلبه میکرد پس سعی کرد فقط روی خرید تمرکز کنه نه چیز دیگه !

وارد مغازه شد ، پیرمرد فروشنده با دیدن زین لبخند متینی زد و با صدای تحلیل رفته اش گفت

_ هی پسر جون ، چه کمکی میتونم بکنم ؟

نگاهش رو دور تا دور چرخوند ، انواع رنگهای رز رو رصد کرد و مثل همیشه دست برد سمت سرخ ها ولی دستش رو پس کشید و به سفید ها داد که فقط یکی ازشون باقی مونده بود

شاید بهتر بود تنوع بده ؟ دست برد سمتش اما وقتی اون رو لمس کرد همزمان با گلبرگ لطیف گل دستانی مردونه رو روی دستش حس کرد

_ اوه ببخشید

با صدای صاحب دستها سرش رو بالا آورد و با دو کاپ قهوه ای چشم تو چشم شد ، پسری که زین نمیدونست کی وارد شده چند سانتی ازش بلندتر کمی هم درشت تر بود و موهاش رو با قشنگی حالت داده بود درست برعکس اون لحظه زین که شبیه بی خانمان هایی بود که سالهاست دست به موهاشون نزدن

نگاهش رو از پسر گرفت ، بی هیچ حرفی دستش رو عقب کشید و از قید تنوع دادن گذشت اما پسر که انگار از این گذشت بی قید و شرطش معذب شده بود گفت

_ هی اگه میخوایش ...

یکی از سرخ ها رو که نسبت به بقیشون طیف تیره تری داشت رو جدا کرد و درحالی که پشت به پسر به سمت پیرمرد میرفت بی اینکه نگاهش کنه با بی قیدی گفت

_ نه ممنون

پیرمرد با همون لبخند گفت

– میخوای برات بپیچمش یا تزئین ...

Black Sea Where stories live. Discover now