19

210 58 23
                                    

* حرفای آخرم رو حتما بخونید

------------------------------------------------------------------

اون شب لیام برنامه داشت بعد از رفتن زین، با شان و نایل شام بخوره و زود بخوابه ، شدیدا احساس خستگی میکرد و نمیدونست این جسمیه یا روحی 

میترسید وقتی این همه سال وضعیت روحیش رو ثابت و تا حدی خوب نگه داشته حالا دچار افسردگی بشه ، چیزی که تو اون شرایط چندان هم بعید به نظر نمیرسید

ماجراهای همیشگی خانوادگیش کم بود و حالا یه قاتل روانی به دلایل نامعلوم کمر به قتلش بسته بود !

البته چیزی که لیام رو بیش از پیش عذاب میداد بلایی بود که در کنار تمام مشکلاتش خودش باعث به وجود اومدنش شده بود یعنی همون کام اوت احمقانش که در واقع هشتاد درصد مشکلاتی که تو اون روزها درگیرشون بود رو شامل میشد

اگه اون کار رو نمیکرد پاش به جنگل و طبعا اون خونه نمیکشید پس خبری از دلقک هم نبود، اما خب ‌.‌‌.‌. اونطوری هیچوقت با لویی، زین، نایل و شان آشنا نمیشد

همون حماقتش تو دعوا باعث شد کارش به اون خونه و پسرا بکشه و نمیدونست بابت این شکرگزار باشه یا نه ؟

و سوال دیگه ای هم تو ذهن لیام جولان میداد ، هلما از نا کجا آباد این موضوع رو میدونست، چطور ؟!

کاملا مطمئن بود اون شب فقط خودش و مادر پدرش اونجا بودن حتی خدمتکارها هم اونجا حضور نداشتن ‌‌‌... چطور ممکن بود در جریان باشه ؟

تو ذهنش یادداشت کرد که حتما ازش بپرسه ، البته بعید بود جواب درستی بشنوه اما به هر حال ضرر که نداشت ..‌.

قبل شام برای چند دقیقه به اتاقش رفت تا یکم به خودش آرامش بده و بیشتر فکر نکنه ولی اون برنامه ها با یه پیامک نحس از طرف هلما والکر همون کسی که این روزا میخواست زندگی رو به نابودی لیام رو غیرقابل تحمل تر بکنه بهم ریخت

با بی حوصلگی به پیامی که باز نکرده بود نگاه کرد ، باید با خیال تخت بیخیالش میشد و راحت میخوابید ، به هرحال هر چیزی که برنامه خانواده هاشون بود اتفاق میوفتاد چرا باید با حواشی بیشتر خودش رو عذاب میداد ؟

اول گوشی رو خاموش کرد ولی وقتی میخواست اون رو روی میز بذاره کنجکاوی مانعش شد و نهایتا پیام رو باز کرد

" سلام لیام . هلما هستم و خب ... قبل از اینکه بلاک کنی باید بگم بابت حرفام متاسفم حتی اگر بخوای حاظرم بیام از اون دوستت که درو کوبیدم تو صورتش هم معذرت خواهی کنم
این برای این نیست که یجورایی کارم بهت گیره . صادقانه میگم متاسفم ! اون من نبودم ، دلم نمیخواست عصبانیت هام از شرایط رو سر تو خالی کنم ولی انگار کردم
حرفای بدی بهت زدم و قضاوتت کردم چون از شرایط کلافه بودم و دلم میخواست این رو به جا خالی کنم اونم در جایی که احتمالا زندگی تو از من سخت تر هم هست
آقای استایلز میگفت تو و پسر بزرگش درگیر مسائلی شدید که میتونه براتون گرون تموم شه و پدرت هم که فکر و ذکرش شده عوض کردن گرایشت و همه اینا جدا از شیوه خاص زندگی ما و امثال ماست 
جدا از تمام اون قفس ها و کنترل شدن ها و تمام اون شت ها !
میدونی ... خودم رو گذاشتم جای تو و تصور کردم یکی مثل خودم هم بخواد علاوه بر اینها اعصابم رو بهم بریزه و واقعا شرمنده شدم
و در آخر اینکه دقیق نمیدونم اما ممکنه امشب ما و پدرامون با آقای استایلز یه جلسه داریم تا درمورد رابطه ما صحبت کنیم من دیگه قرار نیست تحت فشار بذارمت اما خودت میدونی که ... به نفعته موافق باشی حتی اگه هیچ باجی برای دادن نداری "

Black Sea Where stories live. Discover now