54

175 44 51
                                    

*این پارت ادیت نشده اگر ایرادی داشت بهم بگید

...

بیدار شدن روی تخت دوران نوجوانی و در خونه پدری اش، برای نایل حال غریبی بود . حس میکرد قرن هاست که از اون پسر سرخوش که تنها دغدغه اش نمراتش و قبولی تو دانشگاه موردعلاقه اش بود فاصله گرفته اما در حقیقت فقط سه سال گذشته بود !

زمان چیز عجیبیه ...

به زور از جا بلند شد و بعد از طی کردن روتین روزانه اش به امید یک پیام کوتاه به موبایلش نگاه کرد اما صندوق ورودی تمام اپ های ارتباطی اش خالی بود . حتی زین هم چیزی نفرستاده بود ... یک حس موذی ته قلبش نداهای منفی اش رو می‌نواخت اما نایل اصلا در شرایطی نبود که بخواد بهش پر و بال بده

برای اینکه اون حس ها نتونن بیشتر از این بهش هجوم بیارن، با یک خداحافظی سرسری و سریع در جهت جلوگیری از هرگونه سوالی، از خونه خارج شد و مادرش حتی فرصت نکرد بپرسه اون پسر برای ناهار برمیگرده یا نه 

هدفش اول نامشخص بود اما به یاد آورد که مدت هاست که به یک مکان خاص نرفته ...

قلب زخمیش شروع کرد به سرد و سرد تر شدن ، دستبند چرمش برای لحظه ای طوری سنگین شد که انگار از فولاد ساخته شده و مثل یک زنجیر دور دستش رو گرفته ، پاهاش روی زمین کشیده میشدن، انگار قراره به قتلگاه برن اما صاحبشون اون ها رو با بی رحمی به مقصد دلخواهش برد

کنار اون مستطیل خاکی زانو زد و نگاهش رو به سنگ بالای اون دوخت

لب زد - ماریا هادسون ...

لبخند تلخی زد و با سر انگشت هاش اسم زیبای معشوق از دست رفته اش رو نوازش کرد . باد سرد موهایی رو که تا نیمه بلوند و باقی اش به رنگ خرمایی اصلیش بود نوازش کرد و اون ها رو توی چشمای اشکی اش ریخت  

_ دلم برات تنگ شده گل زیبای من ... کجا رفتی آخه ؟ نگفتی این پسره دست و پا چلفتی بعد من حتی عرضه نداره یک لحظه هم زندگی کنه ؟

چندبار پلک زد تا اشک هاش کنار برن . دلش میخواست نفوذ کنه به این خاک های لعنتی و برسه به دختری که زیر تمام اون ها در کمال آسودگی، آرمیده بود

_ کاش حداقل از یادم میرفتی ، خسته شدم ماری ... من دیگه واقعا خستم ! 

به این جای حرفش که رسید هق هق هاش بالا رفت ‌‌. سرش رو بین دست هاش گرفت و ادامه داد

_ همه چیزم رو بعد تو از دست دادم ! اول خودم رو ، بعد امنیت و آرامشم رو ، بعد کارم رو و حالا هم دوستام رو ... میدونم که همه اینا تنبیهی برای کاریه که با تو کردم ولی بس نیست ؟ کم کم حس میکنم که هیچی ازم نمونده ! دلم واسه تو تنگ شده ، واسه پسرا ، واسه زندگیم ، خواب راحت و یه سکوت بدون افکارم ، دلم واسه خودم تنگ شده ! تو من رو هم با خودت بردی دختر ...

Black Sea Où les histoires vivent. Découvrez maintenant