21

214 60 96
                                    

موهای بلندش تو هوا افشون بودن و بدن نحیفش توی سوز سرما میلرزید و پوست رنگ پریده اش رو به کبودی میکشید و بادی که میوزید استخوان هاش رو خشک تر از قبل میکرد



خودش رو به زور به حاشیه جاده کشوند و زخم روی پاش رو فشرد تا یکم از خونریزیش جلوگیری کنه



ساعت نزدیک چهار صبح بود و هیچ امیدی به اینکه تو اون ساعت یه ماشین از اونجا رد بشه نبود و هر آن ممکن بود نیروهای اون زندان کوفتی پیداش کنن



اشک هاش پایین ریختن و صورت یخ زده اش رو سوزوند ، زیر لب گفت



_ خد ‌... خدایا ... این بار ... کمکم ... کن



سوزش پاش که در اثر بریدگی با سیم خاردار بود، امونش رو بریده بود و بارونی که تازه شروع به باریدن کرده بود سر و صورتش رو خیس میکرد بهش دامن میزد و باعث شد کم کم احساس خوابالودگی بهش دست بده



دلش نمیخواست بعد از اون همه تلاش برای فرار کردن تسلیم بشه اما مگه امیدی هم مونده بود که براش بجنگه ؟ اگر تا چند دقیقه دیگه کمکی نمیرسید احتمال اینکه پیداش کنن تقریبا صدرصد بود



لبهای کبودش لرزید و کم کم داشت تو تاریکی غرق میشد تا اینکه نور سفید رنگی روی صورتش افتاد ، یکم لای پلکهاش رو باز کرد و به زور چندنفر رو دید که از ماشین پیاده شدن و بهش نزدیک میشن



به نظر چندتا زن میومدن و این خیالش رو راحت تر میکرد ، با نزدیک شدن اونها یکم لبهاش رو باز کرد تا چیزی بگه و کمک بخواد اما فهمید قادر نیست این کار رو بکنه پس فقط به حرفاشون گوش سپرد



_ این دیگه کیه ؟



_ چرا کنار جاده اس ؟



_ زندس ؟



_ فکر کنم بیهوشه



_ کمک کنید بذاریمش تو ماشین



_ باید زنگ بزنیم اورژانس



_ نمیرسیم ... جاییش که نشکسته فقط پاش زخمیه



_ رز ... تو مطمئنی ؟



_ آره ، بیاید بذاریمش تو ماشین و وسایل من رو هم از صندوق بهم بدین



حس کرد رو هوا معلقه و بعد به جای گرم و نرمی رسید ، با آسودگی خواست بخوابه که سوزشی رو تو پاش حس کرد و این باعث شد ناله کوتاهی بکنه



رز - پس هوشیاری ... چیزی نیست فقط ضعف کردی ، سلنا یکم از آبمیوه مون نمونده ؟



سلنا - هنوزم میگم باید زنگ بزنیم اورژانس ! این چیزا مسئولیت داره



_ تو فعلا اون آبمیوه رو بده من !



صدای نفر سومی گفت - حالش چطوره ؟

Black Sea Where stories live. Discover now