15

233 73 23
                                    

لحظه ای که لندن رو ترک کرده بود هرگز فکر نمیکرد ملاقات بعدیش به اون زودی باشه یعنی روز بعد ، درهرحال پنج صبح روز بعد همراه شان از هواپیما پیاده شد

احساس خستگی میکرد و نمیدونست بخاطر فاصله کوتاه بین پروازهاشه یا هنوزم بخاطر اون اتفاق تو شوکه

با اینکه بعید میدونست شان از اون دسته افرادی باشه که ازشون خوشش بیاد اما حقیقتا شاکر این بود که به موقع رسید

نمیدونست اون پسر چطور عموش رو بابت ترک خونش قانع کرده و اهمیتی هم نمیداد ، فقط دعا میکرد موقعیت کاریش همونطور که قول داده بود تو خطر نباشه و بتونه مدرکش رو بدون دردسر بگیره

نگاهی به شان انداخت . مشخص بود اونم خستس ولی به طرز خسته کننده ای اصرار داشت لبخند بزنه و هر وقتی که میتونه صحبت کنه

البته لبخند خوب بود ... نایل سالها بود که لبخند میزد و پشت دیوار محکم دندون هاش یه قلب تیکه پاره رو قایم میکرد

اون متظاهر نبود فقط ... میترسید ! از قضاوت شدن از اینکه تموم اون حرفای تو سرش که میگن یه بی لیاقتِ گناهکاره رو بلند از زبون کسی بشنوه

راه توی سکوت طی میشد و صحبت زیادی بین شون صورت نگرفته بود که این بیشتر از بی حوصلگی نایل بود وگرنه شان بدش نمیومد باهاش حرف بزنه ، اون پسر برخلاف چیزی که شغلش ایجاب میکرد قلب نرمی داشت و عاشق ماجراجویی و پیدا کردن دوست بود

اما اون پسره ی زرد و بداخلاق کل راه رو یا خواب بود یا زل زده بود به دستبند چرمی اش که پلاک طلایی رنگی به شکل دندون داشت

اون پلاک مسلما نشان دهنده ی شغل اون بود ، یعنی نگران موقعیت کاریش بود ؟ ولی شان بهش اطمینان داده بود اون رو درست و به لندن میکنه ...

شاید هم اون دستبند براش خاطره ساز بود ؟ همه از اینجور چیزای خاطره انگیز دارن اما شان ... اون کلا لحظه خاص و دلنشینی تو زندگیش نداشت چه برسه به چیزی که بخواد ساعت ها نگاهش کنه تا اون لحظات براش تداعی بشن ...

لبخندی تلخی زد و تا خواست برای خودش دل بسوزونه برای اولین بار سکوت به وسیله کسی غیر از خودش شکست

نایل - ببینم قراره تا شب اینجا وایسیم و تو زل بزنی بهم ؟

بخاطر لحن تقریبا تند نایل و اینکه به روش آورده بود بهش زل زده یه هاله صورتی کمرنگ گونه هاش رو پوشوند هرچند که قصدش زل زدن به اون نبود و کاملا تو فکرای خودش غرق شده بود

_ بهت زل نزده بودم ، داشتم فکر میکردم

بی تفاوت گفت _ باشه ، کی میریم ؟

شان هوفی کرد و تلاش کرد مثل یه دختربچه پنج ساله موهای اون موجود خوددرگیر رو که از دیشب یهو تغییر مود داده بود و بداخلاق شده بود رو نکشه و باز خودش رو قانع کرد که تمام اینها بخاطر استرسشه

Black Sea Where stories live. Discover now