69

133 30 41
                                    

جایی که شان برای قرار گذاشتن انتخاب کرد یک کافه کوچیک و دور افتاده در یکی از محله های پایین شهر بود ، نسبت به فضای کمی که داشت فوق العاده شلوغ بود و تمام میز های اون پر شده بودن از افرادی که بخاطر جبر روزگار توی اون خیابون ها زندگی میکردن ، با اینکه اون مکان یک کافه ساده بود اما شان حس میکرد وارد یک بار یا کازینو قدیمی شده ، از ترسش حتی سرش رو زیاد بلند نمیکرد که مبادا با یکی از افرادی که قبلا دستگیرش کرده چشم تو چشم نشه ! اصلا بعید به نظر نمیرسید که محل قرار خلافکارها هم باشه ، همه جور آدمی اونجا بود و ناچارا اعتراف میکرد داره کم‌کم احساس خفگی و اضطراب میکنه

بیست دقیقه از زمان اصلی قرار گذشته بود که صندلی مقابلش کشیده شد و پیکری مقابلش قرار گرفت . سرش رو بلند نکرد و دستش رو محکم تر دور لیوان قهوه اش حلقه کرد

_ سلام، شان مندز !

اسمش آهنگین ادا شد و ردی از تفریح در صدای گوینده اش به چشم می‌خورد ، این بار سرش رو بلند کرد و با انزجار به پیرزن مقابلش نگاه کرد . صورتش با کلی لوازم مختلف نقاشی شده بود و چشمان ریز و آبی رنگش با هوس به خودش خیره بود . با حالت تهوعش جنگید و دستش رو با حالتی عصبی دور انگشتری که انگشت اشاره دست راستش رو اشغال کرده بود، کشید . هدیه نایل بود ‌‌‌... البته بعد از این بهش اهدا شد که اون دستبند چرم با پلاک طلایی دندون رو بین لوازم پسر پیدا کرد . اون موقع سعی کرد دلخوری اش رو بابت اینکه نایل هنوز هم قسمت هایی از ماریا رو با خودش حمل میکنه، پشت یک لبخند و جملات زیبا پنهان کنه اما ظاهرا انقدری ملموس بوده که دوست پسرش وقتی آخرشب از سرکار برگشت این هدیه رو بهش داد . آیا نایل اون دستبند رو از خودش دور کرد ؟ نمیدونست ... نمیخواست بدونه !

گفت - دیر کردی

زن هم پرسید - منو از کجا میشناسی ؟

_ اون سه سال زندانی که بودی یه جورایی دسترسی بهت رو برای پلیس ها آسون کرده . پخش مواد مخدر، نه ؟

زن با تمسخر خندید - من فقط سعی می‌کردم خرج بچمو در بیارم

شان پوزخندی زد ، خوب میدونست اگر پیگیری کنه قضیه خیلی خیلی بزرگتر از این حرف هاست اما در حال حاضر فقط یک چیز میخواست

پرسید - تو دیوید مارک رو میشناسی ؟

پیرزن -معروف به پاولا- ابروهاش رو بالا برد - همکاری چیزیته ؟

_ یه مدته غیبش زده ، آخرین بار توی این شهر و توی این محله با تو دیده شده ، نظرت چیه ؟

_ نظرم اینه که اگر واقعا فکر میکردی کار منه بازداشتم میکردی نه اینکه پشت میز باهام قهوه بخوری !

_ ولی میدونی کجاست، نه ؟

_ بستگی داره کی بپرسه

_ یه مامور پلیس !

Black Sea Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ