جایی که شان برای قرار گذاشتن انتخاب کرد یک کافه کوچیک و دور افتاده در یکی از محله های پایین شهر بود ، نسبت به فضای کمی که داشت فوق العاده شلوغ بود و تمام میز های اون پر شده بودن از افرادی که بخاطر جبر روزگار توی اون خیابون ها زندگی میکردن ، با اینکه اون مکان یک کافه ساده بود اما شان حس میکرد وارد یک بار یا کازینو قدیمی شده ، از ترسش حتی سرش رو زیاد بلند نمیکرد که مبادا با یکی از افرادی که قبلا دستگیرش کرده چشم تو چشم نشه ! اصلا بعید به نظر نمیرسید که محل قرار خلافکارها هم باشه ، همه جور آدمی اونجا بود و ناچارا اعتراف میکرد داره کمکم احساس خفگی و اضطراب میکنه
بیست دقیقه از زمان اصلی قرار گذشته بود که صندلی مقابلش کشیده شد و پیکری مقابلش قرار گرفت . سرش رو بلند نکرد و دستش رو محکم تر دور لیوان قهوه اش حلقه کرد
_ سلام، شان مندز !
اسمش آهنگین ادا شد و ردی از تفریح در صدای گوینده اش به چشم میخورد ، این بار سرش رو بلند کرد و با انزجار به پیرزن مقابلش نگاه کرد . صورتش با کلی لوازم مختلف نقاشی شده بود و چشمان ریز و آبی رنگش با هوس به خودش خیره بود . با حالت تهوعش جنگید و دستش رو با حالتی عصبی دور انگشتری که انگشت اشاره دست راستش رو اشغال کرده بود، کشید . هدیه نایل بود ... البته بعد از این بهش اهدا شد که اون دستبند چرم با پلاک طلایی دندون رو بین لوازم پسر پیدا کرد . اون موقع سعی کرد دلخوری اش رو بابت اینکه نایل هنوز هم قسمت هایی از ماریا رو با خودش حمل میکنه، پشت یک لبخند و جملات زیبا پنهان کنه اما ظاهرا انقدری ملموس بوده که دوست پسرش وقتی آخرشب از سرکار برگشت این هدیه رو بهش داد . آیا نایل اون دستبند رو از خودش دور کرد ؟ نمیدونست ... نمیخواست بدونه !
گفت - دیر کردی
زن هم پرسید - منو از کجا میشناسی ؟
_ اون سه سال زندانی که بودی یه جورایی دسترسی بهت رو برای پلیس ها آسون کرده . پخش مواد مخدر، نه ؟
زن با تمسخر خندید - من فقط سعی میکردم خرج بچمو در بیارم
شان پوزخندی زد ، خوب میدونست اگر پیگیری کنه قضیه خیلی خیلی بزرگتر از این حرف هاست اما در حال حاضر فقط یک چیز میخواست
پرسید - تو دیوید مارک رو میشناسی ؟
پیرزن -معروف به پاولا- ابروهاش رو بالا برد - همکاری چیزیته ؟
_ یه مدته غیبش زده ، آخرین بار توی این شهر و توی این محله با تو دیده شده ، نظرت چیه ؟
_ نظرم اینه که اگر واقعا فکر میکردی کار منه بازداشتم میکردی نه اینکه پشت میز باهام قهوه بخوری !
_ ولی میدونی کجاست، نه ؟
_ بستگی داره کی بپرسه
_ یه مامور پلیس !
![](https://img.wattpad.com/cover/260971701-288-k746276.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
Black Sea
Fanfictionزیباترین اتفاقات زندگیام اصلا در لیست «کارهایی که باید انجام بدهم» نبودند. #1 one direction