57

191 41 78
                                    

توی اون شرایطی که دوست پسرتون که از قضا عشق زندگیتونه گم شده ، اطرافیانتون به علاوه خودتون توی یک خطر جدی قرار دارید و همچنین مجبور هستید زیر هوای همیشه بارونی لندن توی یک کوچه تنگ و تاریک منتظر بمونید و کاری هم از دستتون برنمیاد، احتمالا چندان شرایط روحی و روانی مناسب و مساعدی ندارید و لویی هم این رو عمیقا درک و حتی لمس میکرد ، به هرحال لیام دوست اون هم بود اما دیگه واقعا از این رژه رفتن های زین خسته شده بود ، اون حتی نمیومد که تو ماشین گرم بدبختی هاشون رو بکشن و اصرار داشت که هردوشون تو سرما بدبختی باشن چون خودش نمیتونه مثل سیب زمینی بی حرکت بمونه ! 

_ زین ؟ میدونستی اگر سرما بخوری بهت مدال بهترین عاشق قرن رو نمیدن ؟! از لیام هم نمیتونی نگهداری کنی تازه

با دیدن نگاه کشنده دوستش، فورا شونه ای بالا انداخت و با یک لبخند مسخره گفت

_ همینطوری گفتم ! 

نه اینکه ترسو باشه ها ... ولی قطعا قصد نداشت توی اون فضای تنگ و تاریک توسط پسری که سالها از آشنا شدنشون میگذره و میدونه که میتونه به چه دیوونه ای تبدیل بشه، به قتل برسه !

چند ثانیه دیگه هم در سکوت گذشت ، هردو بی صبرانه انتظار کشیدن و زین با قدم گذاشتن در چاله های کوچیک آسفالت که با آب بارون پر شده بود، کفش هاش رو خیس کرد

لویی دوباره گفت - میخوای یه چیزی بخوریم ؟

_ میخوام انقدر بهم پیله نکنی !

زین با کلافگی بهش تشر زد و دوباره دور خودش چرخیدن رو شروع کرد . نفس های عمیقی که میکشید باعث شده بودن تمام مجرای تنفسی اش یخ بزنه و حالا حتی نفس کشیدن هم عذاب آور بود پس قطعا نیاز نداشت لویی هم هی بیخ گوشش ویز ویز کنه

لب زخمی اش رو دوباره بین دندون هاش اسیر کرد و برای بار هزارم به سر کوچه خیره شد تا بلکه قامت برادرش رو ببینه که لیام رو در کنارش داره

موهای خیسی رو که روی پیشونی اش ریخته بود، بالا داد و با صدای لرزونی گفت

_ پس چرا نمیان ؟

لویی مخفیانه آهی کشید . حال خودش هم دست کمی نداشت اما میدونست بروز دادنش جلوی زین کار عاقلانه ای نیست پس فقط تلاش کرد تا اون رو آروم کنه

_ میان !

چقدر هم که اون بلد بود مردم رو دلداری بده و آروم کنه ! همچنان که اون در حال فحش دادن خودش بود، زین خودش مشغول کنترل کردن خودش شد

لیام میومد ، باید میومد ! بعدش باهم میرفتن خونه ... اونجا میتونست مطمئن باشه لیامش خوبه ، جاش امنه ، راحته و باهاش طوری رفتار میشه که لیاقتش رو داره ... اتفاقی که هیچوقت نیوفتاده بود ! فقط دعا میکرد یک بنای تخریب شده به جای پسری که عاشقش بود تحویل نگیره

Black Sea Where stories live. Discover now