آشنایی

540 139 12
                                    


در زد و منتظر جوابی از طرف مافوق شد،بعد از شنیدن اجازه داخل شد و احترام نظامی گزاشت،مرد میانسال با دیدن افسر معروف اداره لبخندی زد:

_ ازاد

_ قربان همه چی برای نفوذ من به بلک هورس امادست،به زودی وارد اون باند میشم. بهتون قول میدم تا اونا رو نابود نکنم بیخیال نمیشم.

_ میدونم،بهت ایمان دارم،یکی دیگه از بچه های ما توی بانده،بیشتر از یکسال اما هممون میدونیم هر کی وارد اونجا میشه تا نتونه جزو یکی از افراد درجه یک باشه ارتباط برقرار کردن با اون خطرناکه پس فعلا منتطریم،متاسفانه نمیتونم هویت اون برات فاش کنم اما اون سونبه تو و ارشدته،فقط امیدوارم حالش خوب باشه.

_ نگران نباشید،شاید تونستم پیداش کنم،من ناامیدتون نمیکنم و سعی میکنم توی اولین فرصت این باند زمین بزنم.

مرد میانسال خیلی نگران بود،نمیخواست باز یکی از افرادش قربانی بشن اما وزیر خیلی روش فشار میاورد نفس عمیقی کشید و گفت:

_ موفق باشی پسر جون

................................................................................................................................................

بکهیون هیچ ایده ای نداشت کجا میرن،چه فرقی داشت البته ادمی که کنارش بود انگار هر کاری ازش بر میومد و بک داشت اخرین حرفای زندگیش به خودش میزد .وقتی ماشین متوقف شد باز هم اون پسره اسمش تائو بود بازوی بک گرفت از ماشین پیاده کرد،حالت عادی بود بک از عظمت اون عمارت فکش میفتاد،اما الان حالت عادی نبود،بک دنبال تائو کشیده شد،اقای رییس اشاره ای به تائو داد و تائو هم سری تکون داد ،بازوی پسر میکشید از پله ها برر بالا بعد در انتهایی ترین اتاق طبقه سوم ایستاد و در باز کرد و بک پرت کرد تو و در قفل کرد.

از پنجره داشت بیرون نگاه میکرد،یعنی انقدر ترسناک شده بود،درسته همیشه توی کار جدی بود اما هیچ وقت هیچ اسیبی به دوستاش نزده بود،اما این بار کریس زیاده روی کرده بود،

اشتباه اول اون مرد نباید تیر میخورد،اشتباه دوم نباید دکتر اشتباهی میاوردن،اشتباه سوم زنده نگه داشتن اون دکتر ،اما تمام اشتباهات اونا مهم نبودن این که همه رو ازش قایم کرده بود بزرگ ترین مشکل بود،برای قبلی ها شاید فقط کمی عصبانی میشد،شاید یه خورده گرد و خاک میکرد اما آسیبی به دوستاش نمیزد،هر چقدر برای بقیه ترسناک بود هرگز به عزیزاش آسیب نزده بود.قضیه دکتر هم زمانی متوجه شد که کریس و یشینگ یک هفته توی عمارت پیداشون نمیشد و اون نگران بود نکنه مشکلی براشون پیش اومده ،چرا باید همش توی ویلا بودن این نگرانیش اون رو به ویلا کشونده بود و همه چی مشخص شد،ادم های زیادی توی این عمارتن اما مگر چند نفرشون قابل اعتمادن،تعدادشون خیلی خیلی کمه،همون طور که که داشت فکر میکرد متوجه ماشین یشینگ شد،بلاخره اومده بودن،با ارامش برگشت پشت میزش نشست،مدتی بعد صدای در زدن اومد.

ஜ۩۞۩ஜبلک هورس ஜ۩۞۩ஜWhere stories live. Discover now