واقعیت

458 129 6
                                    


حالا که اجازه داشت توی عمارت بگرده ، بهتر دید یه خورده اطراف را ببینه از تائو شنیده بود که دو تا عمارت این جاست ،یکی برای افراد باند و دیگری برای افراد درجه یک پارک چانیول و بکهیون توی عمارت دوم بود. نمی دونست دقیقا چرا این دوتا عمارت جدا از همدیگه ان و اهمیتیم نمیداد.

همین طور که داشت توی عمارت میگشت از روی کنجکاوی یکی از درها را باز کرد،فضای او جا خیلی جالب بود مثل اتاق های بازی .با ذوق وارد شد،چندتا کنسول بازی و میز بیلیارد دید،داشت با ذوق اطرافو نگاه میکرد و به این فکر میکرد دقیقا چرا باید توی یک باند خلافکاری همچین چیزی باشه

_ این جا چی کار میکنی؟

با صدایی که از پشت سرش شنید برای یک لحظه خشکش زد.صدا براش آشنا بود به آرومی برگشت.لعنتی به شانس بدش فرستاد،دقیقا اولین روزی که چانیول گفته بود جلو چشمش نباشه با اون برخورد کرده بود.

_ فقط داشتم میگشتم.الان میرم.

چانیول چوب بیلیارد دستش برداشت و سمت میز بیلیارد رفت.

_ مگر نگفته بودم جلو چشمم نباش.

بکهیون آهی کشید و گفت.

_ الان میرم،فکرشم نمیکردم شما این جا باشین.

_ این جا خونه منه،هرجایی ممکنه برم.

حقیقت این بود بکهیون از چانیول میترسید، پس سرشو پایین انداخت تا از اتاق خارج بشه و چانیول همون طور که داشت بازی میکرد گفت:

_ از آدم هایی مثل تو متنفرم.

بکهیون درست زمانی که دستش روی دستگیره قرار گرفته بود،خشکش زد،مگه بک چی کار کرده بود.از اینکه این جا زندانی بود و این جوری راجع بهش قضاوت میشد متنفر بود.

_ مگه من چی کار کردم؟ اونی که دزیده شده منم.این چه منطقیه؟

وقتی که به سمت چانیول برمیگشت اینو گفت.بعدش با خودش فکر کرد این مرد همیشه سرتا پا مشکی میپوشه؟

چانیول که روی میز خم شده بود و تمرکز کرده بود گفت:

_ ضعیفی، ترسویی، کافی نیست.

بکهیون جرعت پیدا کرد و یک قدم دیگه جلو گذاشت.

_ کی گفته من ضعیفم، من دزدیده شدم با یک اسلحه روی سرم،توقع داری چی کار کنم؟  حتی کاری ازم برنمیاد.

چانیول پوزخندی زد،چند قدم به بکهیون نزدیک شد،با هر قدمی که برمیداشت بکهیون بیشتر میترسید اما به روی خودش نمی‌آورد.یه خورده به سمت بکهیون خم شد.

_ لازم نیست کسی بگه من ترسو توی چشمات میبینم.

بکهیون نفسش بریده بود اما پررو بودنش باعث میشد تکون نخوره.

ஜ۩۞۩ஜبلک هورس ஜ۩۞۩ஜWhere stories live. Discover now