احساس سردرگمی

441 125 8
                                    


نیمه شب بود،صدای بارونی که به پنجره میخورد نشون از حال و هوای آسمون میداد،بکهیونی که غرق افکارش بود ، انقدرهمه چی یکدفعه ای اتفاق افتاده بود،که بک حتی نتونسته بود بابت اتفاقات افتاده برای خودش دلسوزی کنه ،با خودش فکر کرد که فردا باید میرفت با پارک چانیول حرف میزد، هر چی ترسیده بود کافی بود،فکرای مختلف بهش اجازه استراحت نمیدادند ، آهی کشید و به قصد آب خوردن به سمت آشپزخونه رفت ،یکی دوباری نصف شب سعی کرده بود فرار کنه اما با دیدن غول تشنای دم در پشیمون شده بود،بی خیال وارد اشپزخونه شد،همین که سرش بلند کرده بود با پارک چانیول روبه رو شد،روی یکی از صندلی ها نشسته بود و یه لیوان مشروب دستش بود .چانیول اولش متوجه بکهیون نشد اما سرشو که بلند کرد  بکهیونو دم در دید ،ناخودآگاه اخمهاش توی همدیگه رفت، از این پسر متنفر بود،دلیلی هم نداشت،فقط متنفر بود.

_چی میخای؟

_ هیچی

_برای هیچی نصف شب اومدی توآشپزخونه؟

این جمله رو که میگفت بلند شد و به بکهیون نزدیک شد،بکهیون متوجه بوی شدید الکل شد ،پس مست بود،

_گفتم که هیچی!

بک میخواست برگرده که چانیول دستشو گرفت و محکم  به سمت خودش برش گردوند،فاصله زیادی نداشتن،صدای نفس های همدیگه را به خوبی حس میکردن،و بکهیون دوباره یک لحظه با خودش فکر کرد چانیول چقدر جذابه،خنده دار به نظر میرسید اما بهش فکر کرد.

_نکنه میخواستی فرار کنی؟

چان با صدای بمی اینو گفت.بک سعی کرد دستشو از توی دست چان بیرون بکشه اما موفق نبود،تا کی میخواست آروم باشه باید همون بکهیون تخس میشد.

_مشکلت با من چیه پارک چانیول؟

_مشکل؟به نظرت چه مشکلی میتونم داشته باشم دکتر!

_به من ربطی نداره افراد احمق تو یه اشتباه کوفتی کردن و من اشتباها از این جا سر در آوردم.

ابروهای چانیول بالا رفته بود.

_فکر کنم این جا خیلی بهت خوش میگزره نه؟

_ هه البته که نه،از این جا بودنم متنفرممم.

این جسارتو از کجا آورده بود خودشم نمی دونست،شاید خسته شده بود ،فقط همین.

_زبونت دراز شده.

_خسته شدم.

نگاه بک غمگین و خسته  بود.

_به من چه،برو خدا رو شکر کن ،دونسنگ عزیز تر از جون احمقت به خاطر تو هر کاری میکنه.

چانیول چرا ازش عصبانی بود.بکیهون دیگه تحمل نکرد ،این بار دیگه با تمام قدرت امتحان کرد و دستش از دست چان بیرون کشید.

ஜ۩۞۩ஜبلک هورس ஜ۩۞۩ஜWhere stories live. Discover now