Part Two 🍯🧸

1.8K 393 80
                                    


چند لحظه به همین منوال سپری شد و جونگین حالا آرومتر به نظر میرسید...دستهاش رو دور صورتش قاب کرد و کمی سرش رو عقب کشید تا به چشمهاش نگاه کنه... تمام صورتش از اشک خیس و دماغش قرمز شده بود.... لبهاش هنوز میلرزید و هق میزد...موهای رو پیشونیش رو کنار زد و همونطور که با انگشت شست اشکهاش رو پاک میکرد،پرسید: چیشده جونگین؟!...چرا اینقدر بی قراری و ناراحتی؟!

جونگین لبخندی خیلی محوی از اینهمه توجه زد و گفت: چون تو قبولم نمیکنی آجوشی...!

اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست: خودتم میدونی این نیست...بگو چیشده؟!

جونگین نگاهش رو پایین انداخت و فهمید دیگه نمیتونه دروغ بگه....پس همونطور که باز چشمهاش پر میشد، زمزمه کرد: دیگه نمیخوام برم مدرسه...!

_چرا؟!

_چون اذیت میشم...!

میدونست منظورش درس نیست و چیز بیشتری آزارش میده...پس بازم پرسید: از چی؟!

چند ثانیه مکث کرد...نمیتونست بگه...به زبون آوردنش سخت بود...سرش رو دوباره بالا آورد و سعی کرد بحث رو عوض کنه: آجوشی جواب منو ندادی،نمیخوای منو قبول کنی؟!

داشت میدید چطور از گفتنش طفره میره...حالا مطمئن شد قضیه جدیه...ایندفعه شونه های جونگین رو گرفت و تکون داد: با توام جونگین...گفتم از چی اذیت میشی؟!

داشت کنترل کردن خودش سخت میشد...بازم داشت چشمهاش پر میشد و نمیتونست جلوی احساساتش رو بگیره...چرا آجوشی روبروش فقط از این مسئله رد نمیشد...چرا با پرسیدنش میخواست اوضاع رو براش سخت تر کنه؟!

آجوشی منتظر و با اخم نگاهش میکرد....سرش رو پایین انداخت و با آرومترین صدای ممکن گفت: هم مدرسه ای... هم مدرسه ای...هام...منو...

جونگین ادامه نداد و اون با اینکه بزور میشنید چی میگه اما کاملا متوجه لحن مضطربش شده بود،پس زمزمه کرد: هم مدرسه ای هات چی؟!...چیکارت میکنن؟!...مسخره ات میکنن؟! کتک میزنن؟!

اما جونگین جوابی بهش نداد...بنظر میرسید خیلی براش سخت بود...بازم سعی کرد اما ایندفعه مهربون تر گفت: اشکال نداره اگر به من بگی جونگینی... قول میدم بین خودمون بمونه... اگر جونگینی به آجوشی بگه چرا اذیت میشه آجوشی هم قول میده دیگه نذاره این اتفاق بیوفته...!

انگشتش رو زیر چونه جونگین گذاشت و صورتش رو بالا آورد...تو چشمهاش خیره شد: هوم؟!

با این لحن ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و پایین ریخت: کاش کتکم میزدن آجوشی...!

چند ثانیه سکوت کرد و وقتی بازم نگاه منتظر آجوشی رو دید،با بغض ادامه داد: چندتا سال بالایی...که یسری پسرای قد بلند و هیکلی ان...همش...همش...منو...با خودشون میبرن یه جای...یه جای خلوت و...
دیگه نتونست ادامه بده و بازم صدای گریه اش بلند شد...اینقدر گفتن این حرفها براش خجالت آور بود که به قلبش فشار میاورد...حس میکرد غرورش جلوی آجوشی خورد شده...یادآوری کارای اون پسرای عوضی بیشتر به قلبش چنگ میزدن و همین باعث میشد بیشتر گریه کنه...!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now