Part Fourty Two 🍯🧸

611 195 192
                                    


با شنیدن صدای برخورد قطرات بارون به پنجره، سرش رو بالا آورد و نگاهش رو از نوشته های کتاب به منظره بیرون داد...اینروزها زیاد بارون میومد و انگار زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد، مقدمات رسیدن فصل بهار فراهم شده بود.

لبخندی زد و کمی کنار پنجره رو باز کرد و همون لحظه بوی نم و خاک داخل اتاق پیچید... بارون رو دوست داشت... با اینکه از هوای گرفته اش بیزار بود ولی لذت میبرد وقتی بوی نمش رو نفس میکشید و صدای آرامش بخشش رو میشنید.

همونطور به ریزش قطره های بارون خیره نگاه میکرد و داخل افکارش غرق شده بود که باز شدن در باعث شد سرش رو بچرخونه و به سهونی که وارد اتاق میشد، نگاه کنه.

سهون با لبخند نزدیکش شد و همونطور که به چشمهاش نگاه میکرد، روی صورتش خم شد و با گذاشتن لبهاش روی پیشونیش باعث شد پلکهاش با آرامش روی هم بیوفتند... چقدر این نوع بوسه و حسی که ازش دریافت میکرد رو دوست داشت... انگار اینطور بود که سهون با وصل کردن لبهاش به پیشونیش احساساتش رو اول به عقلش بعد به قلبش وارد میکرد... شاید بخاطر همین اینقدر دوست داشتنی بود چون پاکی احساساتش رو نشون میداد.

_باز بارون حواست رو به خودش پرت کرده؟!

با لبخند سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: اینروزا زیاد بارون میاد... به بهار کم مونده...!

سهون روی تخت نشست و اونهم به بیرون از پنجره نگاه کرد: آره علاوه بر اون هوا هم یکم گرم شده...!

_اوهوم...!/ جواب داد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه،هایلایترش رو برداشت تا به ادامه درس خوندنش برسه اما با سوالی که سهون ازش پرسید دوباره توجه اش رو به اون داد.

_آزمون چه روزیه؟!

با یادآوری اینکه هنوز از عقب افتادن امتحانش به سهون چیزی نگفته، با هیجان به سمتش برگشت و گفت: تاریخ آزمونم دو ماه عقب افتاد،ددی... یادم رفت بهت بگم...!

سهون به صورت خوشحال جونگین نگاه کرد و متعجب پرسید: چرا عقب افتاده؟!

با همون هیجان کامل به سمتش برگشت و توضیح داد: چون سوالات تمام رشته ها لو رفته بود... بخاطر همین مجبورن دوباره سوال طراحی کنند... اول میخواستند فقط یکماه تاریخ رو عقب بندازن ولی خب ماه بعد هم مدرسه درگیر فارغ التحصیلی بچه هاست،بخاطر همین تصمیم گرفتند دوماه عقب بندازن... و این خیلی عالیه چون من فرصت دارم جبران کنم...!

سهون با لبخندی که باز از حرکات و هیجانِ جونگین روی لبهاش نشسته بود، گفت: خوبه که داری براش تلاش میکنی،کوچولو... پس برای چیزی که انتخاب کردی، مصممی؟!

_آره ولی از طرفی میترسم از پسش برنیام...!

_طبیعیه که این فکرو بکنی چون وارد دنیای بزرگتری میشی اما میدونم از پسش برمیای...!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now