Part Twenty Five🍯🧸

1.1K 284 345
                                    


سهون سرش رو چرخوند و به جونگین که کنارش راه میرفت، نگاه کرد... علارغم تمام مخالفتهاش برای نیومدن جونگین به اینجا، اون با اصرار باهاش اومده بود... و تمام مدت بهش میگفت میخواد کسی که زندگی هردوشون رو بهم ریخته بود، ببینه و حسابش رو برسه.

با یادآوری صورت حرصی و بامزه جونگین، لبخندی زد و موهاش رو ناخودآگاه بهم ریخت که نگاه متعجبش به سمتش چرخید.

با همون لبخند روی لبش گفت: داشتم به این فکرمیکردم که وقتی اون شخص رو دیدی، چطور جلوت رو بگیرم که نکشیش...!

جونگین یکدفعه ایستاد و جدی نگاهش کرد: اون کیه که فکرمیکنی اگر ببینمش، به قصد کشت میزنمش؟!

چندثانیه مکث کرد و وقتی خواست جوابش رو بده، صدایی باعث شد هردو سرشون رو به اون سمت بچرخونن.

_قربان...!

سهون به سمت فردی که تمام این مدت مخفیانه بهش توی پیدا کردن اون آدم عوضی، کمک کرده بود، نگاه کرد: اوه...بکهیون...!

بکهیون سری به نشونه احترام خم کرد: قربان اون الان داخل انبار هست... همونطور که شما گفتید ما کاری باهاش نداشتیم تا بیاید...!

سرش رو تکون داد و بعد از نفس عمیقی که کشید به سمت انبار راه افتاد... وقتش بود باهاش روبرو بشه.

در انبار رو باز کرد و جلوتر از جونگین و بکهیون وارد شد.

به سمت کریس رفت و روبروش ایستاد: بلاخره کارِ خودت رو کردی؟!
کریس خندید و با دست روی شونه اش زد: این جایگاه باید برمیگشت به صاحبش،رئیس اوه...!

نگاه قدر دانی به کریس انداخت: اگر به خطر میفتادی چی؟!

کریس به بکهیون که پشت سر سهون ایستاده بود، اشاره کرد: تو برام همچین بادیگارد خفنی گذاشته بودی...!

قبل از اینکه سهون چیزی بگه، جونگین جلو رفت: هیونگ اون عوضی کجاست؟!... میخوام بزنم درب و داغونش کنم...!

بعد درحالی که دندوناش رو از حرص بهم فشار میداد، مشتش رو بالا آورد که هر سه شون رو به خنده انداخت..

_بهتره زودتر اون طرف رو به جونگین نشون بدیم تا نزده خودمون رو داغون کنه...!

کریس با خنده گفت و به سمت گوشه ی انبار که جعبه های بزرگی روی هم چیده شده بودند، رفت.

سهون همونطور که دنبالش میرفت، به روبرو شدن با اون شخص فکرمیکرد... هنوزم براش عجیب بود که اون همچین کاری رو باهاش کرده... یعنی اینقدر ازش متنفر بود؟!... چرا قبول کرده بود که با آدمی مثل پارک همکاری کنه؟!... دلیل اون پارک عوضی رو برای زمین زدنش میدونست ولی دلیل این آدم رو، نه.... بخاطر تنفر بود یا پول؟!... یا شایدم قول خوبی برای انجام اینکار از پارک گرفته بود.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now